همه به غیر من بازگشته هستن
قسمت: 20
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۹
میخوایی با هم شکار کنیم؟ (۱)
چون ایلهان قبلاً زرهش رو پوشیده بود، دیگه چیزی لازم نداشت و فقط از چکش و سندان برای بهتر کردن نیزش استفاده کرد. به روی خودش نمیورد ولی معلوم بود نگرانه که با مبارزهی دیروزش با خرس قهوهای نیزش آسیب دیده باشه.
ارتا هم در موردش حرفی نزد چون بهتر بود به نیزش برسه تا اینکه وسط مبارزه بشکنه. جنگجوها و مبارزا باید همیشه از اسلحههاشون مراقبت کنن. البته چون ایلهان یه جنگجو نبود این چیزا رو نمیدونست و فقط دلش نمیخواست دوباره برای ساخت یه نیزهی دیگه زحمت بکشه.
به خاطر شعلهی ابدی و سطح ماکسیموم آهنگری، تونست توی چند دقیقه نیزه رو ترمیم کنه. در نتیجه:
[نیزهی فولادی بسیار برنده]
[رتبه: منحصر به فرد]
]قدرت حمله: ۱۱۰۰]
[دوام: ۷۱۵/۷۱۵]
[تأثیرات: افزایش ۲۰ درصدی شانس وارد کردن ضربهی کاری.]
[معجزهی ساخت دست انسان که تنها از فنون و تلاش برای ساختنش بدون استفاده از مانا ساخته شده است. به دلیل ترمیم با وسایل با کیفیت، وضعیت نیزه تغییر پیدا کرده است.]
«...»
چی؟ قدرت حملش فقط با ترمیم ۳۰۰ واحد افزایش پیدا کرد؟ یعنی توی آهنگری هم گزینههای آلفا و بتا هست؟ چون ایلهان کسی بود که این فولاد رو شکل داده بود، حس خوبی بهش دست داد.
با این که وقتش نبود ولی ایلهان به چکش و سندان نگاه کرد و رو به ارتا گفت: «اینا رو بهم بده.»
[نه، نمیدم.]
به لطف وقت گذروندن با ایلهان، الان دیگه ارتا راحتتر با ایلهان حرف میزد. وقتی ایلهان اینو شنید از خیر درست کردن وسیلههای جدید گذشت. و ارتا هم اندازهی کف دست شد و دوتایی با هم از کارگاه رفتن بیرون.
»چرا بزرگ شده بودی؟»
[چون باید خودم رو جای یه آدم جا میزدم و یه کاری میکردم. اما الان دوباره معلم تو شدم.]
«خیلی تغییر کردی...»
ایلهان دستش رو طرف شعلهی ابدی تکون داد و شعله هم انگار که اون رو دیده باشه تکون خورد. ایلهان بیرون رفت و با هر قدم سر و صدا بیشتر میشد. صدای فروریختن ساختمون میومد.
لازم نبود ایلهان بگرده ببینه که منبع صدا کجاست، فقط کافی بود دنبال گرد و خاک رو بگیره و بره سمتش. وقتی نزدیکتر شد صدای شلیک اسلحه، هلیکوپتر و ریختن آوار انقدر زیاد شد که نزدیک بود کَر بشه.
[گرررررررر!]
یه پلنگ غولپیکر اونجا بود. پلنگی که از اون خرس قهوهای که دیروز باهاش مبارزه کرده بود هم بزرگتر بود.
وقتی ایلهان به محل صدا رسید، دید که پلنگ رفته روی یه ساختمون بلند و پنجش رو تکون میده تا هلیکوپتر رو بندازه. درست مثل فیلمهای ترسناک بود، با این تفاوت که این یه هیولای واقعیه.
در همین حین هم سربازان زیادی تا سر حد مرگ در حال مبارزه با پلنگ بودن.
»حتی آرپیجی هم؟ آرپیجی هم روش کار نمیکنه!»
»لعنتی! اونایی که سطحشون بالاست رو باید با چاقویی چیزی بهشون حمله کنن!»
»میدونم اینجا آدم زیاده ولی باید موشک بزنیم بهش وگرنه میره طرف کاخ ریاست جمهوری، میفهمی؟»
ایلهان زیاد به توانایی آدمای دیگه اطمینان نداشت ولی وقتی دید که افسران درجه یک ارتش هم اونجان متوجه شد اوضاع وخیمتر از چیزیه که فکرشو میکرد.
«داره میاد این طرف!»
»پخش بشید! فرار کنین!»
به غیر سربازا، کسانی که میتونستن از مانا استفاده کنن و کسانی که به کار کلاس یک رسیده بودن هم با سلاحهای خودشون به پلنگ حمله میکردن.
این افراد با این که میتونستن برن به دنیاهای دیگه و اونجا تجربه و سوابق آکاشیک جمع کنن، ترجیح داده بودن بمونن روی زمین و با هیولایی که کلاس دو بودن بجنگن. ایلهان نمیتونست این کارشون رو مسخره کنه.
کارشون درست بود. با این که میتونستن برن دنیاهای دیگه که سود بیشتری ببرن ولی وقتی کشورشون از بین بره، این سودها چه اهمیتی میتونست براشون داشته باشه؟!
<...کتابهای تصادفی


