حربهی احساس
قسمت: 33
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۳۳
عصبی بودم، خیلی هم زیاد. من بهخاطرش از مأموریت و رئیسم گذشتم؛ حتی حاضر شدم بهخاطرش جونم رو بدم تا صوف بلایی سرش نیاره و حالا...
خشمگین داد زدم:
- نمیخواد به فکر من باشی سامیار راد. برو به فکر خود روانیت باش.
تنفسش به شمارش افتاده بود و مثل همیشه پرههای بینیش تندتند تکون میخوردن. پوزخند زدم و سعی کردم عصبیترش کنم:
- هان چیه؟ عصبانیای؟ حقیقت تلخه جناب راد اما حقیقته و بله، تو یه عوضی دیوونهای که بهخاطر روانیبودنش قرص میخوره.
پوزخند بلندی زدم و ادامه دادم:
- برای خودم متأسفم که... که به تو علاقهمند شدم! واقعاً برای خودم تأسف میخورم که به چنین مردی دل بستم!
نفسشهاش واقعاً از حد معمول گذشته بود و سرخِ سرخ شده بود. با قدمهایی محکم و بدون حرفی رفت سمت در و بعد چنان محکم بستش که نصف گچها ریخت.
با چشمهای گرد به در خیره شدم. کجا رفت یهو؟ یهو تازه فهمیدم که چیها گفتم. هینی کشیدم و دستهام رو جلوی دهنم گذاشتم. خدایا من چی بهش گفتم؟ شوکزده از حرفهایی که زدم و ناراحت از عصبیشدنش همون جا روی زمین پخش شدم و سرم رو بین دستهام گرفتم. گند زدم!
***
- خراب کردم، گند زدم به همه چیز!
نالیدم و سرم رو محکم بین دستهام فشار دادم. تیرداد گفت:
- پوکید کلهت!
اما من هیچ توجهی به حرفش نکردم. آنید که پکر روی مبل داخل سالن اصلی نشسته بود، گفت:
- دیگه داره حتی از حد نگرانی هم میگذره. ساعت دو نصفه شبه و اون الان دوازده ساعته که رفته و هنوز برنگشته. باید یه کاری کنیم.
مانی کلافه موبایلش رو انداخت روی میز و گفت:
- موبایلش که خاموشه، با ماشینش هم نرفته، نمیدونیم هم کجاست، چیکار کنیم آخه؟
کلافه سرم رو بلند کردم و غریدم:
- همهش تقصیر منه! نباید اونطور حرف میزدم! خدایا، خدا، خدا!
لابهلای خدا صدازدنهام، مشت دستم رو میکوبیدم به پیشونیم که مانی عصبی گفت:
- بسه دیگه تو هم شورش رو درآوردی!
و تیرداد عصبیتر:
- یه میلیون بار تکرار کردی ما هم فهمیدیم، الان...
کتابهای تصادفی

