حربهی احساس
قسمت: 27
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲۷
در حال راهرفتن در سالنهای تئاتر بودیم.
ابتدا مثل تماشاچیها نشستیم و اولین نمایش رو که یه کمدی هم بود، دیدیم و بعد وقتی تموم شد و تو اون شلوغی تشویق، بلند شدیم و مخفیانه راه افتادیم سمت سالنها تا بتونیم اتاق رختکَن رو پیدا کنیم.
قصدمون این بود لباس بازیگرها رو بپوشیم و بریم روی صحنه؛ چون کیف مدارک هم همون جا بود.
همونطور که تو یکی از سالنها راه میرفتیم، تیرداد گفت:
- متوجه یه چیز شدین؟
مانی: چی؟
تیرداد: اِف.بی.آی هم هست.
آنید متعجب گفت:
- چی؟!
مانی: اف.بی.آی؟! چرا؟
تیرداد: نمیدونم. دم در دیدمشون که داشتن با نگهبانا صحبت میکردن.
سام که جلوتر از همهمون بود، گفت:
- اف.بی.آی چیزی نیست که بخوایم ازش وحشت داشته باشیم.
و بعد مقابل دری ایستاد و بازش کرد.
آنید: رختکن!
سام: برید داخل.
یکییکی داخل شدیم و سام در رو بست. مانی اسلحهش رو از غلاف دور کمربندش که به طور دقیقی مخفی بود، در آورد و همونطور که فشنگ جا مینداخت، گفت:
- بهتره زودتر دستبهکار بشیم.
رفتم سمت انواع لباسها و پرسیدم:
- قراره این یُقُرها رو بپوشیم؟
تیرداد: نه پَ.
براق شدم سمتش:
- هوی!
اخم کرد.
- هوی به خودت چلغوز!
- بلغوز!
متعجب گفت:
- بلغوز چیه؟!
- هیچی بابا یه چی اومد تو ذهنم پروندمش!
چشمهاش گرد شد که سام بلند تشر زد:
- بسه دیگه!
و همون لحظه، در اتاق بهشدت باز شد و ما FBI رو دیدیم!
مرد همونطور که دستش سمت اسلحهی داخل غلافش بود، متعجب به ماها نگاه کرد و بعد با دیدن اسلحهی داخل دست مانی، اخمهاش رفت تو هم و غرید:
- مهاجمین!
فریاد سام مساوی شد با در آوردن اسلحهی پلیس از غلافش.
- فرار کنین!
این رو فریاد زد و تو یه حرکت، اسلحهش رو در آورد و سمت پلیس شلیک کرد.
همهمون دویدیم سمت در و از اتاق خارج شدیم. شروع کردیم به دویدن که دوتا پلیس جلومون ظاهر شدن.
آنید فریاد زد:
- وای خدا گیرمون انداختن!
سریع اسلحهم رو از غلاف دور رون پام بیرون آوردم و همینکه خواستم ضامن رو برای کشیدن ...
کتابهای تصادفی


