حربهی احساس
قسمت: 23
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲۳
صبح که از خواب بیدار شدم، بلند شدم و بعد رفتن به سرویس بهداشتی و مرتبکردن تخت، لباسی پوشیدم و عینکم رو که روی پاتختی بود برداشتم و زدم. گوشی دکمهای کوچیکی که برای من و آنید گرفته بودن که بتونیم باهاشون با اینها در ارتباط باشیم، برداشتم و از اتاق خارج شدم تا برم پیش سام. نمیدونم چرا؛ اما دلم میخواست کنارش باشم.
رفتم به طبقهی سوم که اتاقهای مخصوص کار آقایون جنتلمن داخلش بود. مستقیم رفتم دم اتاق کار این سهتا و خیلی آدمیزادانه و خانمانه در زدم. در باز و مانی نمایان شد، با ابروهای بالارفتهش نگاهم کرد و گفت:
- آدم شدی، در میزنی!
- خودم هم داشتم به همین موضوع میفکریدم.
- کاری داری؟
- میدونی سام کجاست؟
ابرویی بالا انداخت.
- نه، چطور؟
- یعنی تو نمیدونی کجاست؟
- میگم نه.
- خب حالا نخور منو!
بعد خواستم برم که دوباره پرسید:
- چیکارش داری؟
- خب کارش دارم دیگه.
- چرا؟
- چون چ چسبیده به را. فضول!
و بعد زیر نگاه متعجبش راهم رو کشیدم و رفتم. گاو! فضول!
سمت یکی از اتاقها رفتم و درش رو باز کردم، این هم انگار اتاق کار بود. رفتم سراغ بعدی و شاخ در آوردم. اینا هم مگه کازینو دارن اینجا؟! نگاهم به دستگاههای اسلاتماشین و تختههای رولت افتاد.
داشتم خیره کازینوی خصوصیشون رو سرک میکشیدم که یهو یه صدایی شنیدم. انگار یه نفر داشت گریه میکرد، مثل ناله.
متعجب در اتاق رو بستم و رفتم سمت دری که احساس میکردم صدا از اونجاست. در رو آروم باز کردم و سرک کشیدم؛ اما با دیدن چیزی که اون داخل بود، هین بلندی کشیدم و چند قدم به عقب پریدم.
با چشمهای گرد زل زدم بهشون. سام با صدای در سرش رو بالا آورد و با دیدن من متعجب گفت:
- اینجا چه غلطی میکنی؟!
صدام در نمیاومد، فق...
کتابهای تصادفی


