حربهی احساس
قسمت: 22
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲۲
بالشت رو از زیر سرم کشیدم و کوبوندم به سرم. نصفهشب بود و قطعاً همه خواب بودن؛ چون بیرون کاملاً تاریک بود و هیچ صدایی از کسی بلند نمیشد؛ اما من خوابم نمیبرد. تمام مدت رو تو اتاقم بودم و اصلاً بیرون نیومدم، نمیخواستم چشمم بهش بیفته.
برام گنگه، برام عجیبه، برام مجهوله، یه علامت سؤاله برام. سامیار راد، غیرقابل فهم و درکه!
نفسم رو دادم بیرون.
این مرد چشه؟ چرا اینجوریه؟ گاهی مهربون، گاهی بداخلاق و سرد، گاهی انگار باهات همدرده؛ اما گاهی تهدیدت میکنه. این کیه واقعاً؟ چه مرگشه آخه؟
گاهی وقتها با این کارهاش، مخصوصاً کار امروزش، بهش جذب میشم. گاهی مدام تصویرش میاد تو ذهنم و با خودم میگم این مرد مرموز و خطرناک گاهی هم خیلی دوستداشتنی میشه؛ اما این کار و افکارم باعث میشه از خودم متنفر بشم! من چرا باید درمورد اون اینطور فکر کنم؟ گاهی هم رفتارهای سرد و بدش باعث میشن ازش متنفر بشم؛ اما بعد باز هم افکاری که اون رو مثبت جلوه میده به سرم هجوم میارن.
یه علامت سؤال بزرگ بود برام این مرد. امروز نزدیک بود یه اتفاق ممنوعه بینمون بیفته و اون خیلی ناگهانی ازش جلوگیری کرد؛ من بچه نیستم، احمق هم نیستم؛ بنابراین میتونم بفهمم این حسها از کجا سرچشمه میگیره. این یه جور علاقهست و من ازش متنفرم. میدونم که واقعاً اینطور نیست. من فقط با دیدنش و اون کارهاش جذبش شدم؛ حتی اون هم با دیدن من تو اون موقعیت جذبم شد، درحالیکه از اون بعیده.
این علاقهمندپذیریه و خب کاملاً هم عادیه؛ پس نتیجه میگیرم هیچ حس و علاقهای در کار نبود. خب حداقل امیدوارم!
سامیار راد، میخوام بفهممش، باید بشناسمش؛ اما چطوری؟ چطوری وقتی هیچی بروز نمیده؟
کلافه از روی تختم بلند شدم. از اتاقم زدم بیرون و رفتم سمت پلهها، نمیخواستم این بار رو با آسانسور برم. نگاهم روی در اتاق سام ثابت موند. چشمهام رو محکم بستم و بعد سریع از پلهها پایین رفتم.
وارد سالن اصلی شدم. تاریکِ تاریک بود؛ اما نورهای بیرون محوطه باعث شده بودن اینجا هم کمی روشن بشه. راه آشپزخونه رو طی کردم. با دیدن آشپزخونه خندهم گرفت؛ حتی اینجا هم آکواریومکاری شده بود. دیوار عریض پشت گاز که روی کابینت کار شده بود، کامل آکواریوم بود؛ حتی قسمت پایین سینک ظرفشویی هم آکواریوم بود. خوبه حداقل آشپزی میکنن با دیدن اینها صفا هم میکنن.
داخل آشپزخونهی تاریک شدم و رفتم سمت یخچال بزرگش. دنبال یه چیزی بودم تا بخورم که صدای امنساء خانم اومد:
- سلام دخترم.
در یخچال رو بستم و برگشتم سمتش، لبخند زدم.
- سلام خاله جان.
لبخند گرمی بهم زد و گفت:
- این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
- خوابم نمیبرد راستش.
اخم شیرینی کرد.
- چرا دخترم؟
مکث کردم. حقیقت رو بگم؟ شاید، شاید امنساء خانم یهسری اطلاعات از سام داشته باشه و باعث بشه من بتونم بالاخره این علامت سؤال رو از بین ببرم. اگه بشه، عالی میشه! فقط امیدوارم چیزی بدونه!
نگاهش کردم و گفتم:
- خب... چطور بگم؟
- چی شده عزیزم؟
نگاهش کردم و لبهام رو به هم فشار دادم.
رفتم و پشت میز عریض وسط سالن آشپزخونه نشستم و زل زدم به شمعدون بزرگ روش، نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
- خب راستش... بهخاطر سامه.
اومد سمتم و پرسید:
- مگه چی شده؟
انگشتهام رو به هم فشار دادم و گفتم:
- اون یه کارایی میکنه که خب... خب من احساس میکنم... فکر میکنم که...
سریع گفت:
- جذبش شدی؟
سرم بهسرعت برگشت طرفش و واقعاً برای ثانیهای گردنم گرفت. دستی به گردنم کشیدم و متعجب پرسیدم:
- شما... شما از کجا...
خندید و گفت:
- عزیزم من 50 سالمه، چندتا پیراهن بیشتر پاره کردم و از طرفی تجربهم هم بالاشت. من میفهمم، بهخوبی متوجه میشم و دارم میبینم که چطور وقتی ازش حرف میزنی هیجان تو صدات موج میزنه.
متعجب نگاهش کردم و اون ادامه داد:
- شاید خودت متوجه نشدی رها یا شاید هم شدی اما نمیخوای قبولش کنی، تو جذب سام شدی و قطعاً هم با دیدنش... خب یه حسی داری که بهت میگه دلت میخواد باهاش باشی و...
سریع گفتم:
- آره، میدونم. این حس رو چند ساعت پیشش تو اتاق تجربه کردم.
بعد رو کردم سمتش، دستهای نسبتاً چروکش رو گرفتم و ملتمس نگاهش کردم.
- خاله میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟
نشست روی صندلی کناریم و مهربون نگاهم کرد.
- چی عزیزم؟
مستقیم زل زدم تو چشمهاش و گفتم:
- میشه... لطفاً در مورد سام بهم بگین؟ اون برام خیلی گنگه و مثل یه علامت سؤال میمونه برام و من هم درموردش خیلی کنجکاوم. دلم میخواد در مورد خودش و گذشتهش بدونم. میشه؟
نگاهم کرد، انگار دودل بود. دستهاش رو نوازش کردم.
- خاله خواهش میکنم! من... من واقعاً درموردش کنجکاوم. مطمئنم که شما یه چیزایی میدونین.
دستم رو گرفت.
- من همه چیز رو میدونم عزیزم؛ اما اون شاید نخواد کسی بدونه. تنها کسایی که درمورد گذشتهش میدونن فقط من و مانی و تیرداد هستیم.
- خواهش میکنم! قول میدم یه راز بمونه؛ به هیچکس نمیگم، هیچکس.
نگاهم کرد و بعد سرش رو انداخت پایین، نفسش رو داد بیرون و گفت:
- اون ازم خواسته بود که به هیچکی نَ...
- خاله! من که گفتم به هیچکس نمیگم. تو رو خدا! خواهش میکنم! لطفاً!
نگاهم کرد، انگار دلش نرمتر شد. نفسش رو آهمانند داد بیرون و زمزمه کرد:
- باشه، باشه عزیزم، میگم.
لبخند بزرگی زدم و منتظر نگاهش کردم. بالاخره دهن باز کرد و شروع کرد:
- 8 ساله که باند به طور موفقیتآمیزی روی دوره؛ اما 5 سال طول کشید تا بتونه این باند رو تأسیس کنه.
- 5 سال؟!
سر تکون داد.
- آره، 5 سال. 5 سال سختی و جون کندن تا بالاخره تونست تو س...
کتابهای تصادفی


