حربهی احساس
قسمت: 21
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲۱
رو به در ایستادم و در زدم. صداش اومد:
- هان؟
چه بیفرهنگ شده جدیداً این بشر!
بلند غریدم:
- این چه وضع جوابدادنه بیفرهنگ؟
صداش اومد:
- کارت رو بگو.
- طولانیه کارم.
- وقت ندارم.
- ولی من نیازمند وقت هستم.
- که من دارا نیستم.
- که دارا نیستی؟ الان وقتم رو از داخلت میکشم بیرون!
و چنان در رو باز کردم که آنید از رو تخت شوت شد پایین و کتابی که دستش بود محکم افتاد رو سرش.
- عه خوبی؟ چرا دستپاچه شدی؟
پشتش رو چسبید و اومد بالا و غرید:
- فقط ببند دهنت رو!
نیشخند زدم و گفتم:
- شرمنده، نمیشه.
و رفتم و کنارش رو تخت نشستم. آنید با قیافهای خشمگینانه که داره میگه «یعنی فقط منتظر باش که تو یه فرصت عالی بهخاطر نصفشدنت توسط من سورپرایز شی» بهم زل زده بود!
سرم رو تکون دادم.
- هان؟
- درد! کارت رو بنال!
- حوصلهی نالیدن ندارم، نالهم نمیاد.
چنان نگاهم کرد که انگار یه انگل دیده و من هم واقعاً شک کردم دیده آیا یا نه!
دستهام رو گرفتم بالا و گفتم:
- اوکی بابا! آدم میشم.
چپ نگاهم کرد.
- خوبه!
و روش رو اونور کرد. بیجنبه!
نفسم رو دادم بیرون و اون جَو مسخره رو جمع کردم و جدی شدم، بعد گفتم:
- داشتم به اتمام مأموریت فکر میکردم آنید.
- خب؟
- خب باید زودتر تمومش کنیم. به اندازهی کافی طولش دادیم و صوف ممکنه عصبانی شده باشه.
آنید سر تکون داد.
- آره خب، نظر من هم همینه.
نگاهش کردم و گفتم:
- باید متوجه شده باشی که اعتماد اینا تا حد کافی و خوبی جلب شده؛ البته هنوز جا داره اما خوبه و این یعنی اینکه من کارم رو خوب انجام دادم.
مستقیم بهش زل زدم و ادامه دادم:
- تو چی؟ تونستی جوری به دفتر کارشون نفوذ کنی و مدارکی چیزی گیر بیاری؟
هول کرد و من هم خوب دستگیرم شد جوابم چیه!
زدم به پیشونیم و کلافه گفتم:
- خدایا! آنید! آنید! چرا آخه انقدر ماستی؟
گوشهی لبش رو گاز گرفت و چیزی نگفت.
- از همون اول هم دادن این مأموریت به تو اشتباه بود.
آنید مضطرب نگاهم کرد.
- حالا باید چیکار کنیم؟
نگاهش کردم و با لحن حرصیای گفتم:
- هیچی! چیکار میخواستی کنیم؟ کارا عقب میافته و این مأموریت هم طولانیتر میشه.
نگاهم کرد و من از روی تـخت بلند شدم و گفتم:
- سعی کن زودتر یه راهی برای رفتن به دفتر کارشون و پیداکردن مدارکی که بشه علیهشون استفاده کرد، پیدا کنی.
سر تکون داد و من از اتاق خارج شدم.
خداوکیلی چرا این بشر انقدر ابلهِ؟ من اینهمه زحمت کشیدم، خودم رو تو خطر انداختم، زخمی شدم و تیر خوردم تا همه چیز عالی پیش بره و این پروسه عالی باشه و حالا این آنید، لم داده داره کتاب میخونه خبر مرگش رو بیارن!
داشتم میرفتم سمت اتاقم و از حرص مدام زیر لب غر میزدم که یهو کسی بهم تنه زد و هر آن ممکن بود با کله نقش زمین شم؛ اما یارو کمرم رو گرفت و من رو نگه داشت.
سرم رو بردم بالا و یه مرد ۳۵-۳۶ ساله دیدم. شبیه اروپاییها نبود، چشمهای قهوهای تیره و موها و ابروهای مشکی داشت.
نگاهم کرد و به فارسی گفت:
- عذر میخوام خانم ندیدمتون!
خب اون دوتا کاسهی بیاستفاده رو باز کن مردک! این جملهای بود که تو دلم بهش گفتم.
- اشکالی نداره.
این رو گفتم و ازش فاصله گرفتم، اون هم ازم فاصله گرفت؛ اما کمرم رو ول نکرد.
به دستش که دور کمرم بود نگاه کردم که گفت:
- شما اهل ایرانین درسته؟
سرم رو آوردم با...
کتابهای تصادفی
