فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 24

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۲۴

روی کاناپه لم داده بودم و با اون خنجری که اینها بهم مثلاً هدیه داده بودن ور می‌رفتم. همیشه همراه خودم داشتمش، لازم می‌شد.

ساعت پنج بعدازظهر بود و تیرداد رفته بود و خبری هم از سام نبود؛ حتی اینجا هم نیومد. مانی هم همین ‌جا پیشم موند و به کارهاش رسیدگی کرد. نشسته بود پشت کامپیوترش و یه‌ چیزهایی تایپ می‌کرد و یه‌ چیزهایی تو کاغذهای جلوش یادداشت می‌کرد.

حوصله‌م سر رفته بود و ازطرفی می‌ترسیدم از اتاق برم بیرون و چشمم بیفته به سام. کلافه نفسم رو دادم بیرون که مانی گفت:

- هنوز داریش؟

سرم رو بردم بالا و سؤالی نگاهش کردم. خیره به خنجر دستم بود. به خنجر خیره شدم.

- آره.

- تو اولین کارآموزی بودی که تونست اولین مأموریتش رو موفقیت‌آمیز به سرانجام برسونه. من خوشم اومده بود و تحسینت می‌کردم، دلم می‌خواست چیزی به‌عنوان قدردانی بهت بدم؛ اما سامیار و تیرداد مخالف بودن. خودم تنهایی رفتم این رو برات گرفتم و سپردم به جاش تا بهت بده.

نگاهش کردم و گفتم:

- یعنی اون روز، اون ماشینی که اومده بود و یه مرد ازش پیاده شد، تو بودی؟

- اگه منظورت رو درست فهمیده باشم، آره فکر کنم.

سرم رو انداختم پایین و خیره به خنجر، لبخند محوی نشست رو لبم. مانی عالی بود، اون واقعاً باهات کنار می‌اومد و مهربون بود. حواسش به همه هست و مواظبه همه‌ی کارها درست پیش بره. اما تیرداد کلاً گاوه، توصیفش نکنم بهتره. اما خب اون هم گاهی خوبه. اون هم مرد خوبیه، فقط گاهی رو اعصابم اتوبوس‌سواری می‌کنه؛ اما می‌دونم که دلش پاکه.

و سام! سامیار! خب چی بگم؟ اون خوبه، می‌دونم که هست؛ حتی با وجود بدی‌هاش و اون کار امروزش. هیچ‌کس بی‌نقص نیست خب. من ازش دلخورم؛ اما دلیل نمی‌شه که فکر کنم بده، نه بعد تعریف ماجراش از زبون امنساء خانم.

هر سه‌ی این مردها خوبن، هر سه‌شون. این از من بعیده که دارم می‌گم؛ ولی من می‌گم و حتی اعتراف هم می‌کنم که با وجود یه سری اخلاق‌هاشون مهربونن و من واقعاً بهشون عادت کردم.

چطور بفروشمشون؟ چطور اعدام‌شدنشون رو ببینم؟ چطور دورشون بزنم؟ نفسم رو آه‌مانند بیرون دادم. خنجر رو برگردوندم تو پاچه‌ی شلوارم و بلند شدم. مانی سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.

- کجا؟

- برگردم اتاقم.

سر تکون داد و من بعد از گفتن یه خداحافظ از اتاق خارج شدم و در رو بستم. راهرو خلوت بود و من ازطریق آسانسور سریع به‌سمت اتاقم حرکت کردم. در اتاقم رو که باز کردم، جا خوردم.

متعجب زل زدم به اتاقی که خالی بود؛ نه تختی، نه کمدی، نه میزی، نه فرشی، هیچی. حتی یه‌ چیز هم نبود، خالیِ خالی!

با بهت رفتم داخل و همه‌جا رو از نظر گردوندم. وسایلم کجان پس؟! با دهن باز دورتادور اتاق رو رصد کردم و به اون کسی که این بلا رو سر اتاقم آورده فحش دادم. آخه کار کیه؟ چرا باید همچین غلطی کنه خب؟ دشمنه باه...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب حربه‌ی احساس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی