حربهی احساس
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۴
دو روز گذشته بود؛ دو روز بدون هیچ کار و خبری، پر از حرصخوردن و کلافگی. از اون روز که اون سهتا رو دیدم، دیگه ندیدمشون. هیچکاری هم بهم نداده بودن هنوز. فقط وعدههای غذا، مستخدمها برام میآوردن و بعد میبردن. هم حرص میخوردم که الکی دارم وقتم رو تو این اتاق تلف میکنم، هم کلافه بودم که چرا اینها خبری ازشون نیست. من قراره مثلاً اینجوری اعتمادشون رو جلب کنم؟!
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت پنجره. دستهام رو توی هم قلاب کردم و زل زدم به محوطهی زیبایی که آرزوم بود برم و ساعتها اونجا باشم.
یهو چشمم افتاد به سام و تیرداد که از داخل پنتهاوس در اومدن و وارد محوطه شدن. ایستادن و کمی باهم حرف زدن، بعد سام رفت و سوار مرسدس بنزی شد و بعد از اینکه دروازهی محوطه اتوماتیک باز شد، زد بیرون و رفت.
دروازه بسته شد و تیرداد برگشت که بره که مانی اومد بیرون. رو بهش ایستاد و بعد از اینکه کمی حرف زدن، مانی دوباره برگشت داخل و تیرداد سمتی رفت.
رفتم و روی تخت نشستم. توی فکر بودم که یهو در اتاق باز شد. برگشتم و مانی رو دیدم. دستبهسینه شدم و عین طلبکارها بهش زل زدم.
- چه عجب! جمال شما رو دیدیم جناب!
ابرویی بالا انداخت.
- تیکه انداختی؟
- نه پس تعریف کردم!
بعد دیگه لحنم واقعاً طلبکارانه شد:
- معلوم هست دو روزه کجایین؟ هان؟! من اینجام که کارای شما رو انجام بدم؛ بعد شما زندونیم کردین تو این اتاق و نه میذارین بیام بیرون و نه...
وسط حرفم، کلافه گفت:
- بسه دیگه! چقدر حرف میزنی!
- بیشعورِ خیارشور! چه وضع حرفزدنه؟
چیزی نگفت و رو کرد بیرون اتاق و اشارهای کرد، بعد صمدخان اومد و پلاستیکی پرت کرد سمتم که مستقیم خورد تو صورتم. مردک آمازونی! اون رفت و مانی گفت:
- تنت کن.
پلاستیک رو پرت کردم اونور، عینکم رو تنظیم کردم و پرسیدم:
- تنم کنم؟
مانی دستبهسینه شد.
- باید بری مأموریت.
ابرویی بالا انداختم.
- چه عجب! دیگه داشتم شک میکردم حرفتون رو یادتون رفته یا نه.
بعد بلند شدم و آتوآشغالهای داخل پلاستیک رو خالی کردم رو تخت. کفش و لباس و شلوار و تفنگ؟!
- چرا تفنگ؟
- باید مسلح باشی.
- چطور مگه؟
- جزئیاتش رو برات تو ماشین میگم.
و خواست بره که سر...
کتابهای تصادفی


