فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 11

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۱

حوصله‌م واقعاً سر رفته بود. سه-چهار ساعتی گذشته بود و هیچ خبری از تیموری و آنید و هیچ‌کس نشده بود. عینکم رو برداشت و نگاهی به شیشه‌ش انداختم، ترک برداشته بود کوفتی. پوفی کشیدم و با لباس کثیفم خاک شیشه‌هاش رو پاک کردم. زدم به چشمم و سرم رو تکیه دادم به دیوار. هی خدا! صوف کجایی ببینی تو چه وضعیتی‌ام؟

اگه نتونم این مأموریت رو تموم کنم چی؟ اگه نتونم اعتماد اینها رو جلب کنم! اگه نتونم جای محموله‌ها رو پیدا کنم! اگه بمیرم چی؟!

چه غلطی کنم من آخه؟ دیگه صبرم تَه کشید. یا می‌کشنم یا زنده‌م می‌ذارن! بلند شدم و رفتم سمت در.

محکم زدم بهش و داد کشیدم:

- هوی! من رو بیارین بیرون ببینم. تیموری؟ آنید؟ هوی‌‌‌!

هیچ صدایی نمی‌اومد.

- اَه!

داد زدم و محکم با پام کوبیدم به در که دلم ضعف رفت. جیغ زدم و پام رو چسبیدم. یه لنگه‌ پا می‌پریدم هوا و داد می‌زدم که یهو در باز شد.

- چته تو؟

برگشتم و تیموری رو دیدم. ایستادم و طلبکار گفتم:

- چه عجب! نمی‌اومدی دیگه.

ابرویی بالا انداخت که از حرفم‌ پشیمون شدم.

رفت کنار و به بیرون اشاره کرد. سریع زدم بیرون که بازوم رو گرفت.

- کجا؟

برگشتم سمتش.

- خودت گفتی برم.

دستم رو گرفت و کشید.

- از این‌ور.

نگاهی به راهروی تاریک انداختم. اینجا دیگه کجاست؟ به‌جز چهارتا در هیچی دیگه نداشت.

رفت سمت دری و بازش کرد‌. آخیش، نور!

رفتیم بیرون که تازه فهمیدم تو اون محوطه‌ی بزرگ و بهشت‌مانند، یه ساختمون نقلی هم هست که مطمئناً برای حبس‌کردن ازش استفاده می‌کنن.

باز با دیدن اون بهشت گم‌شده و پنت‌هاوسش کف کردم.

حرکت کردیم سمت ساختمون پنت‌هاوس شیک و بزرگ انتهای محوطه.

از پله‌ها بالا رفتیم و روبه‌روی در بزرگ طلایی‌رنگ چوبیش ایستادیم. تیموری در زد و کسی در رو باز کرد، یه زن مسن با لباس‌های مخصوص پیشخدمتی. سرش رو کمی خم کرد و رفت کنار.

تیموری دستم رو دوباره کشید که صدام در اومد:

- در رفت دستم!

- خودم جاش میندازم.

حرصی نگاهش کردم.

نگاهی به سالن بزرگ اونجا انداختم و وا رفتم.

اینا پول پارو می‌کنن. سالن اندازه‌ی سالن‌های مهمونی بود و دورتادور تا چشم کار می‌کرد چیزهای گرون‌قیمت و انواع دکورها. راه‌پله‌ی بزرگ و عریضی هم گوشه‌ی سالن بود که تا انتهای طرف دیگه‌ی سالن به شکل مارپیچ ادامه داشت. کل دیوار زیری راه‌پله هم آکواریوم بود و ماهی‌ها داخل آب از اون‌ سر راه‌پله تا این یکی سرش شنا می‌کردن؛ حتی می‌تونستم راه‌پله‌های بعدی و طبقات بعدش رو هم ببینم. مگه چند طبقه‌ست؟!

نگاه از مجسمه‌های بزرگ و کوچیک و دکور...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب حربه‌ی احساس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی