حربهی احساس
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۹
- دارم از استرس میمیرم رها.
آنید این رو گفت و بعد بازوهاش رو بـغل کرد. گفتم:
- نترس، هیچ کاری نمیکنن.
و بعد وارد هتل شدم و آنید هم پشتسرم. با کارمند پذیرش حرف زدم و بعد گفت اتاق زهرا کدومه. راه افتادیم و سوار آسانسور شدیم. طبق معمول باز آنید شروع کرد:
- رها به خدا ریسک کردیم!
- بسه آنید!
آسانسور ایستاد و رفتم بیرون، آنید هم پشتسرم.
دم در اتاق شماره 241 ایستادم و در زدم، کمی بعد در باز و زهرا در درگاه در نمایان شد.
- دخترا!
- سلام.
- سریع بیاین تو!
رفتیم داخل و در رو بست. برگشت سمتمون.
- اینجا چیکار میکنین؟
- کار واجبی باهات دارم.
آنید باز زر زد:
- ولی من میگم که این خیلی احمقانه...
- ببند!
بعد رو کردم سمت زهرا.
- بشین بگم.
هر سهمون نشستیم و زهرا پرسید:
- چهجوری اومدین اینجا؟
آنید فقط چپچپ نگاهم کرد و من جواب دادم:
- گولشون زدیم. به اون یاروئه...
- گَندی؟
ابروهام پرید بالا.
- گَندی؟
- جاش گندی؛ مسئول خوابگاه شماها.
- حالا هر خری. ما بهشون گفتیم که من و آنید خونواده داریم و مریض هستن و باید بهشون سر بزنیم و بهشون برسیم وگرنه میمیرن و از این چرتوپرتا!
آنید: انقدر هم مظلومنمایی کردیم که...
زهرا نیشخندی زد و ادامه دادم:
- خلاصه اجازه دادن با یه همراه بیایم؛ یارو همراهه الان پایین تو ماشینه.
زهرا متعجب گفت:
- خب الان چرا اومدین اینجا؟ هر آن ممکنه بیاد بالا.
- ببین من یه نقشه برای ردشدن از اون پرچین پیدا کردم و به کمک تو و صوف نیاز دارم.
- کمک من و صوفیه؟!
- آره، حالا بگو ببینم لپتاپ داری؟
- آره، چطور؟
- باید با صوف تماسی داشته باشم.
بلند شد و رفت توی اتاق و کمی بعد با لپتاپش برگشت. داد دستم و بعد با لاین، با صوف تماس تصویری برقرار کردم.
***
ورق زدم صفحهی بعدی و گفتم:
- خوب شد این رو از زهرا گرفتما، خیلی وقته کتاب نخوندم.
آنید غلتی زد و هوم آرومی گفت.
رفتم صفحهی بعدی و به نقشهم فکر کردم.
...کتابهای تصادفی

