فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۸

سه روز گذشته بود.

من رو بردن درمانگاه و گلوله‌ها رو از بدنم در آوردن. خون‌ریزیم همچین هم زیاد نبود با اینکه دو بار تیر خوردم. فکر کنم یه لیتر و نیم از خونم کم شده بس که تیر خوردم!

دکتره گفته بود چند روزی استراحت کنم؛ ولی من انقدر لوس نیستم واسه دوتا تیر و جای زخم بیفتم تو جا!

یارو از کارم خیلی خوشش اومده بود و خوشحال هم بود که تونستم مموری لایتنینگ رو به دست بیارم. قطعاً تعریفم رو هم پیش اون سه‌تا کرده. اگه کرده باشه عالیه؛ البته اگه این پیروزی رو به نفع خودش تموم نکنه!

- دارم کلافه می‌شم.

آنید این رو گفت و در یخچال رو بست. برگشت سمتم که گفتم:

- درک می‌کنم! من هم همین‌طور.

بعد از حالت درازکش در اومدم و نشستم رو تـخت.

- باید زودتر اقدام کنیم!

آنید کنار پنجره ایستاد و گفت:

- آره؛ ولی تو باید راه‌حلش رو پیدا کنی، باهوش‌تری!

پوزخندی زدم.

- خوبه می‌دونی خنگی!

اخم کرد و رفت سمت تختش و بالشتی پرت کرد سمتم، خندیدم و پسش زدم که صدای ماشینی از بیرون اومد.

من و آنید به‌ هم نگاه کردیم و اون رفت سمت پنجره و من هم بلند شدم و رفتم کنارش.

- چه خبره؟

- ماشینه.

- په نه په کامیونه! خب ماشینه دیگه!

یه مازراتی بود که بیرون دروازه‌ی کوچک اینجا ایستاده بود. کمی بعد یه‌ نفر ازش اومد بیرون. دقت کردم و فهمیدم یه مَرده.

کت‌وشلوار پوشیده و عینک زده که باعث می‌شد صورتش رو نبینم. یه چیزی هم دستش بود؛ مثل یه پاکت یا بسته.

- به نظرت کیه؟

- شوهرم!

عاقل‌اندرسفیه نگاهم کرد و دوباره خیره شد به بیرون پنجره.

مَرده اومد داخل محوطه و از دی...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب حربه‌ی احساس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی