حربهی احساس
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۷
چشمبندها رو برداشتیم. چشمبند رو گذاشتم تو جیبم، چشم از اونهایی که تو اتوبوس بودن و اونها هم چشمبندهاشون رو برمیداشتن، برداشتم و به بیرون دوختم. تمام اهالی اون ساختمون و به علاوهی ماها رو داشتن میبردن مأموریت.
یارو که داد زد چشمبندها رو برداریم، از خدا خواسته سریع درش آوردم. دلم میخواست راه عمارت رو بدونم.
- شبیه این لاتا شدم!
با صدای آنید که از کنارم میاومد، رو کردم سمتش.
- هان؟
- میگم شبیه لاتا شدم.
به لباس خودم نگاه کردم و گفتم:
- خب مثلاً هستیم دیگه.
یهو اون یارو اومد سمتمون. سیخ نشستم که تفنگی گذاشت رو پای من و آنید و رفت ردیف پشتسریمون و به اونها هم داد.
چی شد؟!
نگاهی به کلت انداختم. اسلحه رو گرفتم دستم و به کلت آنید نگاه کردم. به همه داده بودن.
وای! نکنه بخوان مجبورمون کنن خودمون، خودمون رو بکشیم؟
یارو رفت سر اتوبوس ایستاد و شروع کرد فکزدن.
فهمیدم که دارن میبرنمون به یه خرابه بیرون شهر. اونجا چندتا از این آدم حسابیها هستن که یکیشون به اسم «آدام کالن» چیزی رو از اون سهتا، راد و تیموری و منش، دزدیده؛ فکر کنم گفت باید یه مموری لایتنینگ پیدا کنیم و بعد بهش بدیم تا بره تحویل اون سهتا بده.
مطمئناً اطلاعات مهمی تو اون مموری لایتنینگ هست که راد برای پسگرفتنش اقدام کرده.
تو فکر این بودم که اگه اون رو برای خودم بگیرم تا اطلاعاتی که توش هست رو گیر بیارم، چقدر عالی میشه که اتوبوس توقف کرد.
نگاهی به جلو انداختم که دیدم رسیدیم به اون جای متروکه. یه منطقهی پرت به نظر میرسید و یه ساختمون بزرگ خرابه هم اونجا بود.
یارو گفته بود اونها اونجا تو خرابهن.
اتوبوس با فاصلهی زیادی از اونجا توقف کرده بود.
همه پیاده شدن و من و آنید هم با استرس رفتیم پایین. این کار عادت من بود؛ اما نمیدونم چرا از استرس زیر دلم به هم میپیچید!
آنید هم که اصلاً هیچی! فقط یه ساله که وارد باند صوفیه شده و فقط هم یه بار رفته مأموریت که اون هم بهش گند زده بود و صوف رو چقدر عصبی کرده بود. قیافهی اون موقع صوف رو که یادم میاد میپوکم...
کتابهای تصادفی


