فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۶

زهرا داخل اتاق شد و پرسید:

- حاضرین؟

دکمه‌ی آخری پیرهن کهنه‌ای که زهرا بهم داده بود رو بستم.

- تقریباً.

آنید که در حال کلنجار رفتن با شلوار جین پاره‌پاره‌ای بود، با حرص گفت:

- آره حدوداً؛ ولی اگه کِش این لامصب...

وسط حرفش شلوار رو کشید بالا؛ اما باز هم نتونست. کلافه رفتم سمتش، لبه‌‌های شلوارش رو گرفتم و توی یه حرکت کشیدم بالا و بعد دکمه‌ش رو بستم.

ازش فاصله گرفتم و طوری که انگار یه عقب‌مونده‌ی معلول ذهنی جلومه، زل زدم بهش؛ اون هم لبخند خجالت‌زده‌ای زد و من فقط پوکر فیس تماشاش کردم.

صدای زهرا اومد:

- خب بیاین، ماشین دم دره.

کوله‌هامون رو برداشتیم و پشت‌سر زهرا راه افتادیم. از هتل زدیم بیرون.

به ماشین کنار خیابون نگاه کردم که زهرا روبه‌رومون ایستاد و گفت:

- خیلی خیلی خیلی مراقب باشین، خب؟! اونجا باید نهایت احتیاط رو داشته باشین.

آنید: یعنی اینا تا این حد خطرناکن؟!

زهرا: خطرناک! خیلی هم خطرناک. به‌خصوص سامیار راد. خیلی مواظب باشین!

- باشه. اگه کاری داشتیم...

زهرا: همین‌ جا، همین هتل، بیاین اینجا پیشم.

- اوکی!

خداحافظی کردیم و بعد من و آنید رفتیم سمت ماشین. عقب نشستیم و یارو راه افتاد.

فکر کنم بیرون از شهر بود؛ چون داشت سمت خارج از شهر می‌رفت.

زل زده بودم به بیرون که یهو ایستاد. متعجب به اطراف نگاه کردم. اینجا که چیزی نیست.

پیاده شد و اومد سمتمون و در سمت من رو باز کرد. به دستش که سمتم دراز شده بود و دوتا چشم‌بند هم دستش بود نگاه کردم.

سؤالی بهش زل زدم.

- ?Why (چرا؟)

- .is necessary (لازمه)

- ?what for (برای چی آخه؟)

چنان چپ نگاهم کرد که به شکرخوردن افتادم.

- !ok

و چشم‌بندها رو گرفتم ازش. منتظر ایستاد تا بزنیم.

چشم‌غره‌ای بهش رفتم و یکی رو گرفتم سمت آنید، هر دومون زدیم و اون هم دوباره راه افتاد.

کل راه فکر کنم یک‌ ساعت و نیم طول کشید و بعد یه‌ جا توقف کرد. فکر کنم رسیدیم بالاخره!

یارو از ماشین پیاده شد و بعد یهو در سمت من باز شد و بعد‌‌‌؛ آخیش روشنایی! چشم‌بندها رو ازمون گرفت و اشاره کرد پیاده بشیم.

از ماشین اومدیم پایین. برگشتم که با دیدن قصر روبه‌روم خشک شدم. اینجا الان بهشته یا عمارت خلاف‌کاران؟!

یه‌ نفر با لباس فرم مخصوص اومد و سوار ماشین شد، دروازه‌ی بزرگ اونجا با طرح‌های روش، اتوماتیک‌وار باز شد و بعد ماشین رفت داخل.

به داخلش نگاه کردم؛ حتی از عمارت صوف هم قشنگ‌تر و بزرگ‌تر بود.

حیاطش به بزرگی یه شهر بود و اطرافش پر بود از درخت و باغ و باغچه و حوض و آب‌نماهای بزرگ و باحال. هر طرف هم که نگاه می‌کردی تیرچراغ‌برق با طرح‌های عجیب و باحالی بود و با کلی فانوس!

زمینش هم با چمن‌مصنوعی پوشیده شده بود؛ وای حتی زمین بازی هم داشت. گلف، بستکبال، تور والیبال!

اطراف هم چندتا آلاچیق بزرگ بود.

گوشه‌ی محوطه هم بزرگ‌ترین استخری که تا حالا دیده بودم وجود داشت. کنارش هم چندتا صندلی راک و با یه میز بزرگ که دوروبرش چندتا صندلی با سایه‌بون داشت، بود.

نگاهم به ساختمون یا همون پنت‌هاوس بزرگ انته...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب حربه‌ی احساس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی