حربهی احساس
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۵
از فرودگاه ترکیه که سوار شدیم، کلکلهای من و آنید هم شروع شد. اون مدام غر میزد که چرا صوف من رو با توی چهارچشم فرستاده و من هم هی بارش میکردم.
آخر هم بحثهامون تا خود واشینگتن ادامه پیدا کرد و هر دومون با سری که در حال انفجار بود، از هواپیما اومدیم پایین.
بعد از تحویل چمدونها، یه جا وایستادیم و زل زدیم به اطراف تا زهرا بیاد.
شقیقههام رو ماساژ دادم و نالیدم:
- الهی اون زبونت قطع بشه که باعث شد سرم اینطور درد بگیره!
آنید توجهی بهم نکرد.
یهو چشمم افتاد به یه دختر همسن ما که داشت سمتمون میاومد. روبهرومون ایستاد و با شک، آروم پرسید:
- صوفیه؟
من هم سریع گفتم:
- آره.
از حالت شک و تردید بیرون اومد و لبخند زد.
- سلام. من زهرا هستم؛ تو هم باید رها باشی.
و باهام دست داد و رو کرد سمت آنید:
- و آنید!
- ملقب به مغزخوار.
این رو که گفتم، آنید عصبی شد و چنان با پاشنهی پنج سانتیش زد روی پام که یه لحظه حس کردم انگشت کوچولوم قطع شد.
دو متر پریدم هوا و نزدیک بود جیغ بزنم؛ اما خواستم لـبم رو گاز بگیرم که جاش زبونم رو گاز گرفتم. چشمهام درشت شد و از شوک، تعادلم به هم خورد و با کله رفتم زمین.
- آخ ملاجم!
زهرا و آنید زده بودن زیر خنده، بقیه هم یا متعجب نگاهم میکردن یا میخندیدن.
خدایی از زهرا توقع بیشتری میرفت! این آنید هم که اصلاً هیچی!
با آه و ناله بلند شدم و ایستادم؛ بعد کولهپشتیم رو از روی شونهم آوردم پایین و تو یه حرکت شیک، چنان کوبیدمش تو صورت آنید که فکر کنم صورتش لهید و رفت تو.
نعره زد و صورتش رو چسبید و چند قدم رفت عقب. داد زد:
- آخه من به تو چی بگم؟!
لبخند حرصدرآری زدم و گفتم:
- اوم... بگو که «وای رها! چه لطف بزرگی کردی که صورتم رو برام لهیدی!».
و بعد زدم زیر خنده، زهرا هم که از خ...
کتابهای تصادفی

