حربهی احساس
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۴
اطلاعات کامل بود، فقط منتظر ارسالشون بودیم که امروز ارسال میکردن. صوف خبرش رو بهم داد.
اشتیاق عجیبی دارم، نمیدونم چرا؛ شاید چون کنجکاوم که بدونم صوف قراره بعد از کسب اطلاعات چهجور مأموریتی بهم بده!
تو این فکر بودم که پست جالبی از داخل یکی از پیجهای اینستا چشمم رو گرفت. روش کلیک کردم و دیدمش یه مطلب بود دربارهی تبهکارهایی که تو ایران ول میچرخن و چرا پلیس هیچ کاری نمیکنه. مسخره! الان من موندم این شاخها مثلاً بیان این دریوریها رو بذارن، چی بهشون میرسه اصلاً!
یهو صدای در اتاقم اومد، بلند شدم و بازش کردم. پیام، یکی از تازهواردهای باند بود.
- بله؟
اما اون محو یه جای دیگه بود. نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به یقهی بازم که بالاتنهم رو کاملا به رخ میکشید. متعجب به پیام نگاه کردم. پسرهی هیز! تاپ تنم دیده، حالا همینجور زل زده. باید به صوف بگم یه فکری به حال این هیز بکنه.
محکم زدم به شونهش که یه متر پرید و نگاهم کرد.
- اولاً چشما درویش! دوماً کارِت؟!
اول گیج نگاهم کرد، بعد یهو گفت:
- آها! این رو برای تو فرستادن.
و پاکتی سمتم گرفت. پاکت رو گرفتم و نگاهش کردم و همونطور هم پرسیدم:
- فرستنده؟
و سرم رو گرفتم بالا و سؤالی نگاهش کردم. دستی به صورت پر از جوشش کشید و گفت:
- نمیدونم؛ ولی مال توئه.
سر تکون دادم.
- اوکی؛ میتونی بری.
رفت و من با نگاه خیرهم به هیکل نیقلیون و قد دیلاقش، بدرقهش کردم.
دوباره به پاکت خیره شدم و رفتم داخل اتاق و در رو بستم. رفتم سمت تخت و روش نشستم.
پشت پاکت رو دیدم، چیزی ننوشته بود. برش گردوندم و لبهش رو پاره کردم. چندتا کاغذ طلقی بود و یه نامه. نامه رو برداشتم و خوندم:
«سلام به نامرد عوضی خودم!
امروز چطوری؟ بذار خودم جوابش رو بدم؛ عالی!
مگه میشه دورم بزنی و حالت هم بد باشه؟!
تو تنها قصدت فقط خرابکردن من بود رها. فقط به همین خاطر بهم نزدیک شدی تا بعدش بهم خیانت کنی.
تو من رو خرد کردی؛ اما خب من هم روش خودم رو دارم.
چنان پیش بقیه خرابت کنم که حظ کنی!
بابک»
بابک؟!
سریع نامه رو پرت کردم روی تـخت و اون چندتا کاغذ طلقی رو برداشتم. چشمهام گردتر از این نمیشد. خدایا!
به عکسهای ناجوری که از من بودن و بعضیهاشون هم با وضع خرابی همراه با بابک، خیره شدم.
مرتیکه پست! اینجوری مثلاً میخوای خرابم کنی و انتقام بگیری؟!
سریع نامه و عکسها رو برداشتم و دویدم از اتاق بیرون.
***
صوف نامه رو گذاشت رو میزش، عکسها رو برداشت و بهشون نگاه کرد. بهش زل زده بودم که یهو متفکر گفت:
- بابک؟
بعد رو بهم گیج پرسید:
- بابک کی بود؟!
- همون یارویی که مجبورش کرده بودی محمولههای ایرانمهر رو بهت بفروشه و اون هم زیر بار نرفت.
انگار تازه یادش اومد.
- آه اون، بابک سلطانی. خب الان دلیل این کارش چیه؟
کلافه وا رفتم روی صندلی و گفتم:
- انتقام...
کتابهای تصادفی

