فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۲

قرار بود امشب، ساعت یک شب صوف برگرده ایران و من باید گزارش کارهام رو براش مطرح می‌کردم و محموله‌ها رو تحویل می‌دادم.

طبق‌ معمول و عادت همیشه‌م، خودم گلوله رو از بازوم درآوردم و بخیه زدم.

دیگه عادت کرده بودم مدام تیر بخورم و زخمی بشم و بدون رفتن به مطب یا دکتر، خودم، خودم رو درمون کنم.

صوف نباید بفهمه که زخمی شدم؛ چون باز غر می‌زنه که چرا احتیاط نکردی و اگه می‌خورد به اینجا و اونجات و اگه طوریت می‌شد و اگه می‌افتادی می‌مردی چه غلطی می‌کردیم! کلاً از این چرت‌وپرت‌ها!

فقط امیدوارم آنید با لودادنم گند نزنه بهم! اگه صوف بفهمه دستورش رو درست اجرا نکردم و امروز کامیون و محموله‌ها رو غارت کردیم، حتماً سلاخیم می‌کنه!

دو ساعت بعد از اینکه برگشتم عمارت، حامد تماس گرفت و گفت که کامیون محموله‌ها رو آوردن و داخل محوطه گذاشتن. من هم سریع رفتم سراغش و یک بسته از کامیون برداشتم تا به‌عنوان مدرک به صوف نشون بدم.

داشتم بسته‌های کوکائین رو کنار آمفتامین‌ها جابه‌جا می‌کردم که صدای در اتاقم بلند شد.

- رها؟ رها؟

داد زدم:

- چیه؟

صدای زکریا دوباره اومد:

- بیا صوف اومده!

با شنیدن جمله‌ی «صوف اومده»، دست از کار کشیدم و با استرسی که مخلوط صدام شده بود، داد زدم:

- اومدم، تو برو!

صداش نیومد.

وای خدا بدبخت شدم! استرس اینکه آنید من رو لو بده داشت، ذره‌ذره ذوبم می‌کرد.

سریع از جام بلند شدم و پلاستیک‌ها ر‌و کنار بسته‌ها گذاشتم، همه رو داخل کیف‌دستی جا دادم و زیپش رو بستم.

کیف رو با دسته‌ش برداشتم و از اتاق زدم بیرون. سعی کردم خونسرد باشم و راه افتادم.

رفتم به طبقه‌ی سوم و جلوی دفتر کار صوف ایستادم، در زدم که صدای تیک بازشدنش اومد.

داخل شدم و در رو بستم. برگشتم و صوف رو دیدم که کنترل در رو روی میز کارش گذاشت و بعد سرش رو بلند کرد و با چشم‌های طلایی‌رنگش بهم زل زد.

نگاهم افتاد به آنید که روی صندلی نشسته بود و با پوزخند نگاهم می‌کرد.

این یعنی «هنوز لوت ندادم؛ اما منتظر باش!»

دوباره به صوف نگاه کردم. موهای سفیدش رو کوتاه کرده بود و بدتر خشن نشونش می‌داد، سفیدی پوستش هم با موهاش یکسان شده بود.

همیشه جدی بود؛ اما حالا شده بود یه زن ۵۴ ساله‌ی بدجنس و بداخلاق.

- کوتاه کردی موهات رو؟

یه تای ابروش رو بالا انداخت.

- اِم... خب... خب بهت میاد... آره، خیلی هم بهت میاد؛ ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب حربه‌ی احساس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی