حربهی احساس
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲
قرار بود امشب، ساعت یک شب صوف برگرده ایران و من باید گزارش کارهام رو براش مطرح میکردم و محمولهها رو تحویل میدادم.
طبق معمول و عادت همیشهم، خودم گلوله رو از بازوم درآوردم و بخیه زدم.
دیگه عادت کرده بودم مدام تیر بخورم و زخمی بشم و بدون رفتن به مطب یا دکتر، خودم، خودم رو درمون کنم.
صوف نباید بفهمه که زخمی شدم؛ چون باز غر میزنه که چرا احتیاط نکردی و اگه میخورد به اینجا و اونجات و اگه طوریت میشد و اگه میافتادی میمردی چه غلطی میکردیم! کلاً از این چرتوپرتها!
فقط امیدوارم آنید با لودادنم گند نزنه بهم! اگه صوف بفهمه دستورش رو درست اجرا نکردم و امروز کامیون و محمولهها رو غارت کردیم، حتماً سلاخیم میکنه!
دو ساعت بعد از اینکه برگشتم عمارت، حامد تماس گرفت و گفت که کامیون محمولهها رو آوردن و داخل محوطه گذاشتن. من هم سریع رفتم سراغش و یک بسته از کامیون برداشتم تا بهعنوان مدرک به صوف نشون بدم.
داشتم بستههای کوکائین رو کنار آمفتامینها جابهجا میکردم که صدای در اتاقم بلند شد.
- رها؟ رها؟
داد زدم:
- چیه؟
صدای زکریا دوباره اومد:
- بیا صوف اومده!
با شنیدن جملهی «صوف اومده»، دست از کار کشیدم و با استرسی که مخلوط صدام شده بود، داد زدم:
- اومدم، تو برو!
صداش نیومد.
وای خدا بدبخت شدم! استرس اینکه آنید من رو لو بده داشت، ذرهذره ذوبم میکرد.
سریع از جام بلند شدم و پلاستیکها رو کنار بستهها گذاشتم، همه رو داخل کیفدستی جا دادم و زیپش رو بستم.
کیف رو با دستهش برداشتم و از اتاق زدم بیرون. سعی کردم خونسرد باشم و راه افتادم.
رفتم به طبقهی سوم و جلوی دفتر کار صوف ایستادم، در زدم که صدای تیک بازشدنش اومد.
داخل شدم و در رو بستم. برگشتم و صوف رو دیدم که کنترل در رو روی میز کارش گذاشت و بعد سرش رو بلند کرد و با چشمهای طلاییرنگش بهم زل زد.
نگاهم افتاد به آنید که روی صندلی نشسته بود و با پوزخند نگاهم میکرد.
این یعنی «هنوز لوت ندادم؛ اما منتظر باش!»
دوباره به صوف نگاه کردم. موهای سفیدش رو کوتاه کرده بود و بدتر خشن نشونش میداد، سفیدی پوستش هم با موهاش یکسان شده بود.
همیشه جدی بود؛ اما حالا شده بود یه زن ۵۴ سالهی بدجنس و بداخلاق.
- کوتاه کردی موهات رو؟
یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- اِم... خب... خب بهت میاد... آره، خیلی هم بهت میاد؛ ...
کتابهای تصادفی
