اصیل و خونخوار
قسمت: 35
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
این رو گفت و یهو من رو روی تخت پرت کرد و سمتم اومد. توی تخت مچاله شدم که روم خیمه زد و گفت:
- نیازی به ترسیدن نیست عزیزم. من اونقدرا هم خشن نیستم وقتی با یه عروسک لطیف و کوچولو روبهروام.
اون این رو گفت و بعد تمام فاصلهی باقی مونده رو از بین برد و کار رو تموم کرد!
***
تیکهی دیگهای از پنکیک رو برداشتم و داخل دهنم گذاشتم و مثل وحشیها جویدمش.
تا حالا تو عمرم پنکیک نخورده بودم؛ اما الان و داخل این قصر برام فراهم شده بود و اون طعمش چقدر به آدم میچسبید!
هنوز لقمهی داخل دهنم رو قورت نداده بودم که یه تیکهی دیگه برداشتم. فاطمه و سیسیلی و آنی با چشمهای گرد بهم زل زده بودن. فاطمه که کنارم نشسته بود، سرش رو مثل جغد سمتم برگردونده بود و سیسیلی و آنی هم که روبهرومون بدون اینکه چیزی بخورن، فقط داشتن نگاه میکردن.
خب یهجورهایی هم حق داشتن. دو روز از اتاقم بیرون نیومده بودم و هیچی هم نمیخوردم؛ اما امروز صبح، وقتی آیوان از اتاقم بیرون رفت، من هم بلافاصله بلند شدم و بعد از یه حموم حسابی، بیرون اومدم و مستقیم به آشپزخونهی بزرگ و مجهز اینجا رفتم تا برام یه صبحونهی مفصل فراهم کنن. خب انرژیم تحلیل رفته.
و حالا هم مثل قحطیزدهها به جون پنکیک سفارشیم افتاده بودم و بین لقمههام فاصله نمینداختم و پشتسرهم میخوردم.
دوباره تیکهی دیگهای برداشتم که این بار دیگه صداشون دراومد.
فاطمه گفت:
- افسانه خوبی؟ چه خبرته؟ این هم داره میشه مثل خون خوردنت.
سیسیلی گفت:
- خب مجبور بودی دو روز غذا نخوری که الان تهش رو دربیاری؟
آنی گفت:
- انقدر از اینا نخور. یهکم هم خون بخور دختر، بدنت نیاز داره.
لقمه رو قورت دادم. نگاهشون کر...