اصیل و خونخوار
قسمت: 36
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دو برابر اتاق من بود. وسایل همه قرمز و مشکی بود. هر طرف از اتاق رو که نگاه میکردی، کلی ستون میدیدی که از سقف تا زمین کار شدن و روی دیوارها، ردیف پنجرههای بلندی داشت که با پردههای ضخیم قرمزرنگی پوشیده شده بودن. رو به تمام پنجرهها هم روی زمین، شمعدونهای بلندی گذاشته بودن؛ اما شمعها خاموش بودن. دوتا در، یه کمد، یه میز و یه دست مبل هم که به رنگ مشکی بود و کوسنهایی قرمز داشت، بود و دقیقاً وسط اتاق، بزرگترین تابوتی که تابهحال دیده بودم، به رنگ سیاه قرار داشت.
بیتوجه به آیوان، سمت تابوت رفتم. برق میزد و جنسش سنگی بود و روی بدنه و درش طرحهای ظریف و قشنگی کار شده بود.
همچنان خیرهی تابوت بودم و روش دست میکشیدم که صدای آیوان دقیقاً از کنار گوشم اومد:
- چیه؟ ازش خوشت اومده؟
برای لحظهای نفسم حبس شد. بدون اینکه برگردم، آروم گفتم:
- من تا حالا توی تابوت نخوابیدم.
لبهاش به گوشم چسبیده بود. اون کاملاً خودش رو از پشت بهم چسبونده بود و لباش روی گوشم حرکت میکرد و هرم نفسهاش توی گوشم من رو بیتاب میکرد.
- چرا امتحانش نمیکنی؟
قلبم تندتند میزد. انگار داشت کنده میشد. حالم خراب شده بود.
- من... من ندارم.
چرا ترسیده بودم؟ نه، نترسیده بودم. من اضطراب داشتم. چرا؟!
- میخوای؟
دستاش آروم آروم از پشتم حرکت کرد و کمکم دور شکمم حلقه شد و من رو کاملِ کامل به خودش چسبوند. لبهاش رو روی گوشم حس کردم. بوسهی خیلی ریزی روی گوشم زد و بعد آرومتر از قبل، کنار گوشم زمزمه کرد:
کتابهای تصادفی



