اصیل و خونخوار
قسمت: 33
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اصیل و خونخوار، چپتر ۳۳
با چشمهای گرد و متحیر نگاهش کردم که سرش رو پایین انداخت و بینیش رو بالا کشید. داشت گریه میکرد.
بهش نزدیک شدم و شونهش رو چسبیدم.
- فاطی؟
سرش رو بالا آورد و با چشمهای گریون نگاهم کرد و گفت:
-من ندیدمش؛ اما میگفتن خیلی براش سخت بوده. خوبه بیهوش نشده.
غمگین و با همدردی نگاهش کردم که یهو خودش رو توی بغلم انداخت. دستهام رو دورش حلقه کردم و زمزمهوار گفتم:
- اشکالی نداره. حداقل بهتر از اینه که ازت بیخبر باشه. تا چند روز دیگه هم فراموش میکنه.
با بغض گفت:
- افسانه مامانم تنهاست. کسی رو نداره که.
دستی روی موهاش کشیدم.
- هیس! آروم باش فاطی. الکی خودت رو اذیت نکن.
بینیش رو بالا کشید و نالید:
- مامانم ببخشدم!
- میبخشه، میبخشه فاطمه.
توی بفل همدیگه آروم گرفته بودیم و فاطمه هم دیگه گریه نمیکرد. سکوت خوب و آرامشبخشی بینمون بود که یهو صدای بلندی از محوطهی بیرونِ قصر به گوش رسید.
فاطمه سریع سرش رو بلند کرد. متعجب به همدیگه زل زدیم و پرسید:
- صدای چی بود؟
این رو پرسید و بعد هردومون بلافاصله از روی تخت بلند شدیم و سمت پنجرهی بزرگ اتاق دویدیم. سریع پنجره رو باز کردم و هردو روش خم شدیم و با بهت، دیدیم که یه تعداد آدم با زرههای سفیدرنگ و قدمهای سنگین، داخل محوطه شدن.
فاطمه پرسید:
- اینا کیان؟
تونستم بینشون لنو رو ببینم که با چهرهای جدی جلوی بقیه حرکت میکرد. اینها سربازهای ملکهایزابلا بودن.
لبخند بزرگی روی لبم نشست. سمت فاطمه برگشتم و تندتند شونههاش رو تکون دادم و گفتم:
- فاطمه، اینا سربازای ملکهایزابلان.
بعد بلند خندیدم و سمت در دویدم. وای! قرار بود آزاد بشم.
توی راهرو دویدم و فاطمه هم پشت سرم میدوید و صدام میزد. تندتند پلهها رو پایین رفتم و به صدای دادوفریادهای بیرون گوش میدادم.
داشتم سمت در خروجیِ سالن میدویدم که محکم به کسی برخورد کردم. سرم رو بلند کردم و آیوان رو دیدم که میخواست با عجله بیرون بره. با دیدن من پرسید:
- این پایین چیکار میکنی؟
دهن باز کردم تا چیزی بگم که پوسایدون از یکی از راهروها بیرون اومد و گفت:
- عجله کن آیوان!
و با قدمهای تند، سمت در رفت و بازش کرد. آیوان به من نگاه کرد و گفت:
- برگرد اتاقت.
و سمت در دوید و بیرون رفت.
کتابهای تصادفی
