اصیل و خونخوار
قسمت: 32
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اصیل و خونخوار، چپتر ۳۲
دستهام رو جلوی دهنم گذاشتم. خدایا! منزجرکنندهترین صحنه بود.
خونهای دور لبش رو پاک کرد و بعد رو به پوسایدون گفت:
- خب دوست عزیزم، باقی این دختر مال توئه.
لبخند کریه پوسایدون عمق گرفت. تو یه حرکت پشت سر دختر ظاهر شد. شونههاش رو چسبید و رو به آیوان گفت:
- ممنون رفیق!
و بعد همراه دختره ناپدید شد.
آیوان با همون لبخندش سمت ماها که ماتومبهوت نظارهگر بودیم، برگشت و رو به من گفت:
- میتونی بهعنوان صبحانه، خونای روی زمین رو لیس بزنی.
اخمهام بهشدت تو هم رفت. با خرناس تو گلویی که کشیدم، خواستم سمتش حمله کنم که سیسیلی سریع بازوهاش رو دورم حلقه کرد و گفت:
- نه، افسانه؛ نه!
داد زدم:
-ولم کن! ولم کن، باید حساب این پَست رو برسم.
آنی از پشت سر من و سیسیلی گفت:
- اون یه شیطانه. نمیتونی باهاش مقابله کنی دختر.
با نفسهای کشدار به آیوان زل زده بودم که با پوزخند کنار لبش نگاهم میکرد.
همون موقع مستخدمهای سیاهپوش قصر با میز چرخداری که روش صبحونههامون بود، داخل سالن شدن؛ اما سیسیلی سریع بهشون اشاره کرد تا برن.
آیوان گفت:
- خوشحالم که باعث شدم خوی درندهت برانگیزه.
داد زدم:
- تو یه دیوی. هیولا!
خودم رو بین بازوهای سیسیلی تکون دادم تا سمت شیطان روبهروم حمله کنم؛ اما ولم نمیکرد.
- اگه تازه این موضوع رو فهمیدی برات متأسفم!
آتیش از مخم بیرون میزد. جیغ بلندی زدم و این بار از قدرت ژن خونآشامیم وارد عمل شدم. سیسیلی رو بهشدت کناری پرت کردم و سمت آیوان دویدم که این بار آنی از پشت من رو گرفت.
داد زدم:
- ولم کن!
آیوان که روبهروم ایستاده بود، با خشونت گفت:
- بهتره این درندهخوییت رو بذاری برای نبرد آیندهمون، دورگه کوچولو.
از شدت حرص و نفسنفسزدن، سینهم با فشار بالا و پایین میشد و من با خشمی که تا حالا از خودم ندیده بودم، به آیوان نگاه میکردم.
فاطمه پرسید:
- منظورت چیه؟
آیوان...
کتابهای تصادفی

