اصیل و خونخوار
قسمت: 31
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اصیل و خونخوار، چپتر ۳۱
پوسایدون، آدم رو یاد جادوگرها میندازه؛ اما اون یه خونآشام خونخوار چندش بیشتر نبود.
پوسایدون رو به زن که موهای بلوند و چشمهای تیره با پوست سفیدی داشت، گفت:
- اون دورگهست آنی. میبینیش؟
زن بهم نگاه کرد. بدنی لاغر و استخونی داشت و زیر چشمهاش هم کمی چروک بود. اون هم پیر بود؛ اما مثل پوسایدون چندش نبود.
پرسید:
- تو اصیلی؟
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم که صدای آیوان از پشتسرشون اومد:
- اون اصیله.
اما ندیدمش. فقط دختر جوونی رو دیدم که خیلی ناگهانی به داخل سالن هل داده شد و پخش سرامیکها شد. من و فاطمه متعجب نگاهش کردیم که آیوان با دهن و لباس خونی داخل سالن شد.
پوسایدون خندید و گفت:
- آره همینه! خوشحالم که این چندین قرن خواب، این خوی درندهت رو تغییر نداده آیوان.
آیوان آرنجش رو به شونهی چاق پوسایدون تکیه داد و گفت:
- و من هم خوشحالم که همچنان پایهی عالمی.
بعد هردوشون خندیدن که آنی با انزجار نگاهشون کرد و همون موقع سیسیلی داخل شد و صداش اومد:
- یهکم بیشتر باید برای رسیدن صبحونهی انسانیتون صبر...
اما با دیدن پوسایدون، آنی و آیوان و خندیدنهاشون، ساکت شد و متعجب بهشون زل زد.
آنی با دیدن سیسیلی، سریع بهسمتش رفت و گفت:
- اوه! خدا رو شکر که اومدی سیسیلی! لطفاً من رو از دست اینا نجات بده.
چرا احساس میکردم من و فاطمه اینجا برگ گلابی هم نیستیم؟ خیلی گنگه.
سیسیلی نیمنگاهی به آیوان و پوسایدون انداخت و رو به آنی پرسید:
- چه خبره؟
بعد به من و فاطمه نگاه کرد.
قبل از اینکه آنی فرصتی برای حرف زدن پیدا کنه، دختری که آیوان به داخل پرتش کرده بود، یهویی شروع به جیغ زدن کرد.
همهمون سمتش برگشتیم و من با تعجب بهش نگاه کردم که به گرد...
کتابهای تصادفی

