اصیل و خونخوار
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اصیل و خونخوار، چپتر ۲۹
بهم خیره شد و اضافه کرد:
- تو هم یه دختری. وقتی شنیدم یه دختر دیگه هم به قصر اومده واقعاً خوشحال شدم و لطفاً نترس. من کاری به دورگه بودنت و قوانین ندارم.
تای ابرویی بالا انداختم که گفت:
- میدونم که بهعنوان اولین برخورد، زیادی وارد حاشیه شدم؛ اما...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- خب... نیاز داشتم.
با اینکه یه خونخوار بود، اما بهش احساس بدی نداشتم. لبخند زدم و گفتم:
- درک میکنم.
بهم نگاه کرد و متقابلاً لبخند زد. از یه خونخوار بعید بود.
لبخند هنوز روی لبهام بود. نگاهم رو به چمدون دوختم. نفسم رو به بیرون رها کردم و با هردو دستم، روی زانوهام ضربهی آرومی زدم و گفتم:
- خب، من باید دنبال یه باتری باشم.
بعد به سیسیلی نگاه کردم که گیج پرسید:
- باتری؟
موبایلم رو برداشتم و جلوش گرفتم و گفتم:
- میخوام این رو شارژ کنم.
به موبایل نگاه کرد و متفکر گفت:
- این... همون چیزه... آم... تلف... نه! نه این نبود. تیلیفون؟ تیلفین؟
خندیدم و گفتم:
- تلفن.
ابروهاش رو بالا انداخت و آهان کشداری گفت.
- اینجا پریز برق نداره؟
متعجب نگاهم کرد که جوابم رو گرفتم.
- نه، نداره انگار. منبع برق؟
قیافهش مبهمتر شد. عجبا! خونآشامها چه فرهنگ عقبافتادهای دارن!
کلافه نگاهش کردم و نفسم رو بیرون فوت کردم که یهو یه ایده به ذهنم رسید و نیشم باز شد.
سریع کیف فاطمه رو که هنوز بهش نداده بودم، سمت خودم کشیدم و زیپش رو باز کردم. موبایلش رو درآوردم و قابش رو باز کردم. باتریش رو درآوردم و بعد از اینکه قاب موبایل خودم رو هم برداشتم، باتریها رو عوض کردم.
باتر...
کتابهای تصادفی



