اصیل و خونخوار
قسمت: 27
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲۷
پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- نمیذاری برگردم پیش دوستام؟
و باز هم بیجواب موندم. در اتاق رو باز کرد و کنار رفت تا داخل بشم. داخل رفتم و خواستم در رو ببندم؛ اما اون هم داخل اومد و بعد در رو بست.
- نمیذاری برم؟ خیله خب. فقط وسایلم چی؟ من اینجا هیچی ندارم.
یهو با چیزی که توی ذهنم اومد، شوکزده گفتم:
- وای... وای ماشینم! ماشینم هم نمیدونم کجاست.
محکم به سرم کوبیدم.
- وای خدا، ماشینم!
با اینهمه وراجی کردنم، اون همچنان ساکت بود و بدون کوچیکترین توجهی به من و حرفهام، سمت پنجرهی بزرگ اتاق رفت.
دنبالش رفتم و گفتم:
- چرا جوابم رو نمیدی؟ با تو هستما.
پنجره رو باز کرد که همون موقع اون کلاغه داخل اتاق شد. آیوان دستهی صندوقچه رو به منقار کلاغ نزدیک کرد و کلاغ هم اون رو گرفت و بعد بال زد و رفت.
متعجب به این صحنه نگاه کردم. چطور اون کلاغ کوچولو این صندوقچه رو حمل کرد و برد؟
با دهن باز به آیوان نگاه کردم که برگشت و بالاخره نگاهم کرد.
- صندوق رو کجا برد؟
- یه جای امن.
این رو گفت و نزدیکم اومد.
- حرفام رو شنیدی؟
رفت و پشت سرم ایستاد و همونطور که انگشتش رو روی رگ گردنم میکشید گفت:
- کاش کر میشدم و انقدر وراجیات رو گوش نمیکردم.
بیشعوری نثارش کردم و بعد گفتم:
- من وسایلم رو میخوام.
این بار زبون سردش رو روی گردنم حس کردم و مورمورم شد.
- اینجا کسی خواستهای نداره؛ خصوصاً از من.
همچنان زبونش رو رو...
کتابهای تصادفی

