فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اصیل و خونخوار

قسمت: 26

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۲۶

بالاخره پله‌ی عریض مارپیچی تموم شد و دقیقاً مثل قصر سفید، ما بعد از طی کردن پله‌ها به یه سالن بزرگ رسیدیم؛ اما این سالن کجا و سالن قصر سفید کجا!

به سقف نگاه کردم که چلچراغ بزرگ کریستالی‌ای ازش آویزون بود و درست مثل اتاقی که من داخلش بودم، شاخه‌های خشکیده با خارهای روش، از سقف آویزون بودن.

روی دیوارها طراحی‌های برجسته شده بود و به‌غیراز این راه‌پله‌ی عریض، باز هم اطراف سالن پر از راه‌پله بود. دورتادور سالن هم شمعدون‌های بزرگ گذاشته بودن که شمع‌هاش نور قرمزرنگ داشتن.

می‌خواستم سمت گلدون بزرگی برم که گوشه‌ای از سالن بود و گل داخلش شبیه گیاه گل قاشقی بود؛ اما غول‌پیکر بود به ‌همراه کلی خار روش. دقیقاً وقتی قدم سمتش برداشتم، آیوان صدا زد:

- راه بیفت.

اخم کردم و سمتش برگشتم که بی‌توجه به من داشت سمت یکی از راه‌پله‌های کوتاهِ سالن می‌رفت.

هیولا! فقط این به ذهنم رسید و بعد دنبالش راه افتادم.

این یکی راه‌پله خیلی کم پله داشت. از پله‌ها بالا رفتیم و داخل یه سالن خیلی کوچیک شدیم که فقط یه در بزرگ داخلش بود. توقف کردم و به نقش عجیب روی در بزرگ نگاه کردم که بیشتر شبیه جمجمه‌ی یه خفاش بود تا جمجمه‌ی معمولی. آیوان سمتم برگشت و عصبی و محکم دستم رو گرفت و به‌شدت من رو دنبال خودش سمت در کشوند.

- دستم! هوی با توام! دستم لِه شد هیولا!

برای اولین‌بار از اولین برخوردمون داد زد:

- ساکت ‌شو.

چشم‌هام گرد شد و دهنم هم رسماً بسته. این واقعاً یه هیولاست. به‌جرئت می‌گم که وقتی داد زد، واضح دیدم که شیشه‌های دوتا پنجره‌ای که داخل راهرو بودن لرزید.

دسته‌ی گرد در رو گرفت و چرخوند و بعد در باز شد. داخل رفت و من رو هم دنبال خودش کشوند.

داخل یه سالن بزرگ شدیم که اطرافش پر از پنجره‌های بزرگ بود و روی سقفش دقیقاً مثل سالن قبلی، با شاخه‌های خشک و لوستر کریستالی پر شده بود. انتهای سالن، یه تجمع خیلی زیاد از زن‌ها و مردهایی که شنل‌های مشکی با دامن و کت‌وشلوار داشتن بود و بینشون هم می‌تونستم چهره‌ی آشنا و عبوس ملکه‌آریانا رو ببینم.

آیوان با قدم‌های محکم و سنگین به اون سمت می‌رفت و من رو هم دنبال خودش می‌کشوند. وقتی به نزدیکی جمعیت رسیدیم، آیوان محکم دستم رو کشید و روی کف آجری سالن پرتم کرد.

درست کنار پای جمعیت، روی زمین افتادم و صورتم از درد جمع شد که آیوان با صدای بلندی داد زد:

- نقشه...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب اصیل و خونخوار را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی