اصیل و خونخوار
قسمت: 24
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲۴
با اینکه گلوم درد میکرد، اما از جام پریدم و با حالتی عصبی دستهام رو مشت کردم و بلند غریدم:
- تو از من چی میخوای؟
با اینکه نمیدیدمش، ولی پوزخندش رو حس کردم. گفت:
- من طبیعتاً به هرکی که میرسم جونش رو میخوام اما... میتونم برای تو تبعیض
قائل بشم.
- چرا؟
بهطور فاجعهباری دوست داشتم چهرهش رو ببینم. چرا نمیاد توی روشنایی؟ خورشید که نیست.
- عجیب به نظر میاد؛ اما حاضرم با کسی که من رو از خواب چندین قرنیم بیدار کرده، مذاکره کنم.
متعجب گفتم:
- هیولایی مثل تو مذاکره بلده؟
این سؤال رو بلند و از اون پرسیدم؛ ولی یه سؤال دیگه هم توی ذهنم از خوم پرسیدم:
«افسانه، یعنی تو انقدر دیوونه شدی که الان ایستادی و داری با این جونوری که آوازهی مرگبارش بین همه پیچیده، حرف میزنی؟»
اون گفت:
- فکر نمیکنی زیادی حرف میزنی؟ من چند صد سال خواب بودم؛ بنابراین الان بهشدت نیاز دارم به کسی حمله کنم. اگه میخوای جای دستات با گوشات عوض نشه، بگو حاضری چیکار کنی.
آب دهنم رو وحشتزده قورت دادم و دوباره به این موضوع پی بردم که کسی که الان روبهروی منه، بزرگترین، خطرناکترین و مشهورترین هیولا توی دنیاست.
- من... من نمیدونم.
- بسیار خب.
دستش رو دراز کرد که کلاغه پر زد و روی دستش نشست و اون ادامه داد:
- پس من میگم.
مضطرب به سایهش نگاه کردم و پرسیدم:
- چی؟
اون جوابم رو نداد؛ فقط سمتم قدم برداشت. اومد و اومد تا اینکه کاملاً از تاریکی خارج شد و من بالاخره تونستم چهرهش رو ببینم.
وحشتزده نگاهش کردم که با لبخند خبیثی بهم نزدیک شد. سرش رو کنار گوشم آورد و زمزمهوار گفت:
- تو از این به بعد، مال من خواهی بود.
بعد سرش رو عقب و مماس صورتم آورد. پوزخندش عمق گرفت و گفت:
- آیوان، پرنس تاریکی برگشته.
و بعد دستهاش رو سمتم دراز کرد و تو یه حرکت گردنم رو گرفت. پیچوند و بعد کناری پرتم کرد و من تنها درد و تاریکی رو حس کردم و بعد خاموشی.
***
پام ...
کتابهای تصادفی


