اصیل و خونخوار
قسمت: 23
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲۳
هیچ صدایی ازش درنیومد. فقط دستش رو سمتی دراز کرد و با انگشتش به تابوت اشاره کرد. با اخم محوی، چشم ازش برداشتم و به ناحیهای از تابوت که نشون میداد، نگاه کردم. یه چیزی شبیه لوح به جلوی در تابوت متصل بود.
آب دهنم رو قورت دادم و آروم قدمی به اون سمت برداشتم و زیرچشمی هم مراقب بودم تا اون جونور بهم حمله نکنه. چراغقوهم رو از جایی که تکیهش داده بودم برداشتم. درجهی نورش رو بیشتر کردم و بعد سمت تابوت و لوح خم شدم. با اخمی که بین پیشونیم بود، نور رو روی لوحِ چوبی انداختم و نگاهش کردم. خاکها رو کنار زدم و سرم رو نزدیکتر بردم تا بهتر ببینم؛ اما با خوندن متنِ روی لوح، بهمعنایواقعیکلمه قلبم از کار افتاد. قلبم رسماً وایستاد.
مجدداً نگاه کردم و با صدایی لرزون زمزمه کردم:
- پرنس آیوان، شاهزادهی تاریکی.
با زمزمه کردنِ این، تازه تونستم موضوع رو هضم کنم. من آیوان، بزرگترین و خطرناکترین هیولای عالم رو بیدار کرده بودم.
با درک این و فهمیدنِ عمق فاجعه از جام پریدم. هین بلندی کشیدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم؛ اما همون لحظه چیزی از پشت محکم هلم داد.
جیغ زدم و روی تابوت پرت شدم و همینکه خواستم بلند بشم، کمرم رو سفت گرفت و من رو عقب کشوند و بعد مثل پرِ کاه پرتم کرد. روی زمین افتادم و مثل یه عروسک روی زمین لیز خوردم و بعد با پشت به دیوار کوبیده شدم.
کش موهام باز شد و موهام دورم ریختن و مسیر نگاهم به اون رو مسدود کردن.
دهنم از ضعف ناگهانی باز موند و قبل از اینکه حتی بتونم یه آخ هم بگم، اون روبهروم ایستاد و تنها با یه حرکت دستش، باعث شد من دوباره پرت بشم.
از جام کنده شدم و به گوشهی دیگهای از معبد پرتاب شدم.
نالهکنان کف دستهام رو روی زمین گذاشتم تا با...
کتابهای تصادفی



