اصیل و خونخوار
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۸
روی تخت نشستم و گیج و مبهوت، به روبهروم زل زدم. خواب؛ اونا یه خواب بودن؛ ولی بهطرز عجیبی، واقعی.
به پنجره نگاه کردم و فهمیدم که روز شده. همون لحظه کسی در زد و من همونطور که پتوم رو کنار میزدم، جواب دادم:
- بفرمایین.
در باز و جنی با لبخند قشنگ و مهربونش، در درگاه در نمایان شد. گفت:
- صبح قشنگت بهخیر افسانه! خوب خوابیدی عروسکم؟
بهش لبخند زدم و گفتم:
- صبح بهخیر! آره عالی بود. راحت خوابیدم. تو چی؟
داخل اتاق شد و گفت:
- سؤال عجیبی پرسیدی. تمام ما دیشب فوقالعاده خوابیدیم.
بعد بهم نگاه کرد و ادامه داد:
- چون تو برگشتی پیشمون.
بهش لبخند زدم که سمتم اومد و دستم رو گرفت و کشید. گفت:
- بهتره بلند شی، صبحانه بخوری و بعد بری پیش کامرون تا بهت درس بده.
سؤالی نگاهش کردم و پرسیدم:
- درس؟!
- باید درمورد خونآشاما اطلاعات داشته باشیها عروسک!
ابرو بالا انداختم و زمزمه کردم:
- آها.
جنی دوباره دستم رو کشید.
- خب بلند شو.
از روی تـخت پایین اومدم و گفتم:
- خیله خب، اومدم.
جنی به کمد اشاره کرد و گفت:
- لباسات.
سمت کمد حرکت کردم. بازش کردم و به داخلش خیره شدم.
- من فکر میکردم اینجا باید شبیه درباریان ملکهویکتوریا لباس بپوشم.
جنی...
کتابهای تصادفی


