اصیل و خونخوار
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۴
مجبور بودم از بین صندلیهای اون آدمها بگذرم و اونها هم همچنان بهم زل زده بودن.
چشمم به دیوارهایی که همه ردیفردیف پنجره داشتن، افتاد و تونستم همون کلاغ رو، پشت یکی از پنجرهها ببینم.
سریع نگاهم رو ازش گرفتم و روبهروی ملکهایزابلا ایستادم. اون با دقت نگاهم کرد و گفت:
- عوض شدی. کاملاً تغییر کردی.
نگاهش کردم و آروم پرسیدم:
- شما من رو میشناسین؟
لبخندی گرم زد که صورتش جذابتر شد و گفت:
- البته که میشناسمت افسانه!
- مادرم رو چی؟
- اوه، آرزو. اون زن خوبی بود. عالی بود.
گیج پرسیدم:
- چرا جواب سؤالهام رو نمیدین؟ هیچکدومتون جواب نمیدین که چرا من اینجام. دوستم کجاست؟ اون روستای پر از خونآشام چی شد؟ یا... یا اصلاً اون اتفاقات عجیب...
وسط صحبتم گفت:
- باشه باشه. میدونم ذهنت پر از سؤاله؛ اما قول میدم همهش رو جواب بدم.
- کِی؟
- همین حالا.
و از جاش بلند شد و به افراد داخل سالن اشاره کرد بیرون برن. یکییکی بعد از تعظیم کردن به ملکهایزابلا، از در سالن خارج شدن.
اگه خونآشامها واقعی نبودن، مطمئن میشدم که تکتک این چیزهایی که الان دارم میبینم، یه خواب و رویاست.
اما چون خونآشامها واقعی هستن و من نشانههای وجودشون رو هم دیدم، تو دفتر خاطرات مامانم هم خوندم، پس چرا تمام این چیزهایی رو که دارم میبینم، باور نکنم؟
همه بهجز کامرون و جنی، بیرون رفتن. ملکهایزابلا روی صندلیش نشست و به من هم اشاره...
کتابهای تصادفی


