اصیل و خونخوار
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
از روی حصیر جلوی در گذشتم و نگاهم رو از فرشهای گلگلی و پشتیهایی که به دیوار تکیه داده شده بودن، گرفتم و به تلویزیون کوچیک روی میز و درنهایت به آشپزخونهی نقلی و قدیمی اونجا دوختم.
فاطمه سمت دری که اونجا بود رفت. بازش کرد و داخلش شد و بعد صداش اومد:
- فقط یه دونه اتاقخوابه، بدون هیچ تختی. حموم هم اینجاست، با یه کمددیواری و کلی رختخواب.
- احتمالاً دستشویی توی حیاطه.
فاطمه از اتاق بیرون اومد. به دوروبر نگاه کرد و پرسید:
- خیلی هم بد نیست، نه؟
بعد سؤالی نگاهم کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و به اطراف دوختم. شونهای بالا انداختم و گفتم:
- برای یکی-دو هفته مناسبه.
فاطمه سمتم اومد و گفت:
- حالا سوئیچ رو بده برم چمدون و کیفا رو بیارم.
سوئیچ رو بهش دادم و اون هم بیرون رفت.
قدمزنان خونه رو گشتم و داخل آشپزخونه شدم. با دیدن یخچال کوچولوی قدیمی، یاد مامانبزرگم افتادم و لبخند محوی زدم.
سمت گاز رفتم و یکی از شعلههاش رو چرخوندم که چنان آتیش زد که دو متر از جام پریدم و با چشمهای گرد بهش زل زدم. سریع خاموشش کردم و بعد از توبه کردن و گفتن اینکه دیگه عمراً از این استفاده کنم، سمت یخچال رفتم.
بازش کردم که حتی یه پشه هم داخلش ندیدم. پوزخند زدم و بَستمش.
انگار به یه خرید اساسی احتیاج داریم!
همون موقع در خونه بهشدت باز شد و فاطمه داد زد:
- افسانه کمک!
سمتش دویدم و یکی از کیفهای سنگین رو ازش گرفتم و اون از حالت خمیده دراومد. چمدون و کیفها رو داخل اتاق بردیم و من زیپ چمدون رو باز کردم تا خرتوپرتها رو دربیارم.
فاطمه پرسید:
- شام چی بخوریم؟
لباسهام رو از داخل کولهپشتیم درآوردم و گفتم:
- یخچال خالیه، گاز هم قاتیه. باید غذا بگیریم؛ ولی امشب خودمون رو با غذاهای توی راهمون سیر کنیم.
فاطمه سر تکون داد و سمت کیفدستی رفت تا غذاها رو دربیاره.
ظرف دَربسته رو درآورد و گفت:
- بعدش هم بخوابیم که چشمام د...
کتابهای تصادفی


