فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اصیل و خونخوار

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۶

فاطمه گفت:

- اینجا همه‌ش دارودرخته. بیا بریم یه‌ جا دیگه.

همون‌طور که به اطراف خیره بودم، گفتم:

- مگه این روستای قدیمی جای جذاب دیگه‌ای هم داره برای دیدن؟ همین‌جا خوبه.

کنار درخت توتی ایستادم. بالا رو نگاه کردم؛ اما اثری از هیچ توتی نبود.

دوباره راه افتادم و کنار درخت آلوچه‌ای ایستادم. بدبخت صاحب‌های این‌ها! هیچی که کاسب نمی‌شن.

راه افتادم و مناظر رو نگاه کردم.

در عجب بودم که چجوری مردم اینجا، داخل این روستا زندگی می‌کردن! اینجا متروکه‌ بود.

با قطره‌ی آبی که به صورتم برخورد کرد، سرم رو بالا بردم و به آسمونی نگاه کردم که حالا کاملاً ابری شده بود و داشت بارون می‌بارید.

گفتم که بارون میاد.

کلاه سوئیشرتم رو روی سرم انداختم و با خودم گفتم «الان اصفهان اوج گرماست. پس اینجا چرا مدام هوا ابریه و الان هم داره بارون میاد؟!»

به درخت‌های بدون محصول نگاه کردم و تو دلم بدبخت‌هایی نثار کشاورزها کردم.

به اطراف نگاه کردم تا بلکه مثلاً یه گلی چیزی پیدا کنم؛ اما اینجا گل هم نداشت.

کلافه دست‌هام رو داخل جیبم کردم و چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم. خواستم راه بیفتم که صدای فاطمه از پشت بوته‌ای اومد:

- افسانه؟ افسانه بیا اینجا، بدو!

سریع سمت بوته دویدم و داد زدم:

- چیه؟ چی‌شده؟

نفس‌نفس‌زنون به فاطمه نگاه کردم که پشت به من خم شده و به چیزی زل زده بود. آروم سمتش حرکت کردم.

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب اصیل و خونخوار را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی