اصیل و خونخوار
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۳
حرصی بودم که یهو خیلی ناگهانی چشمم به کاغذ قراردادمون روی میزش افتاد.
سرم رو سمت کیفم بردم و برگهی استخدامم رو درآوردم. بعد اون رو به همراه کاغذ قرارداد برداشتم و تو یه حرکت هردو رو پاره کردم.
شامانی سرش رو بالا آورد و با چشمهای گرد نگاهم کرد. دهنش باز مونده بود و از حرکتم شدیداً متعجب شده بود.
کاغذهای پارهشده رو روی میزش ریختم و بعد با حالت مسخرهای گفتم:
- اوه، چه خرابکاریای کردم! وای، من اخراج شدم؟ چقدر بد!
بعد نیشخند محوی زدم و از رستوران خارج شدم.
خیلی اهل بدجنسبازی نبودم؛ اما اخلاقم بود وقتی کسی درخواستی رو که برام اهمیت داره رد میکرد، اونوقت دیگه افسانهی آروم و مظلوم نبودم.
البته خب این کارم درست نبود؛ اما حقش بود! پیرمرد ابله! مدام دارم بهش میگم نمیخوام این کار رو، باز میگه برو به کارت برس.
کلافه کیفم رو روی شونهم جابهجا کردم و برای یه تاکسی دست تکون دادم.
بازم خریت کردم و پراید قراضهم رو نیاوردم.
بالاخره ماشینی ایستاد. من عقب نشستم و اون هم راه افتاد.
خب، انگار حالا باید دنبال یه کار دیگه بگردم.
***
گوشی رو روی تخت پرت کردم و چنان بهشدت روش نشستم که زیر پام مورمور شد؛ اما اعصاب من اونقدر متشنج بود که برام مهم نباشه.
خالهمریم که با ناراحتی نگاهم میکرد، گفت:
- دخترم تسلیت میگم! غم آخرت باشه!
غم آخر؟ مگه من اصلاً خوشحال بودم که غمهام بخوان تموم بشن؟!
مزهی شادی اصلاً چجوریه؟ کاش میشد طعمش رو امتحان کرد! خیلی هـوس کردم مزهش رو ببینم. از طعم غم خسته شدم.
اما باز هم این فکرها رو پس زدم. کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- خالهبیتا تنها کسی بود که از خونوادهی مامانم برام مونده بود. حالا هم که...
مکث کردم و یه...
کتابهای تصادفی

