اصیل و خونخوار
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
- خوبه سیدیه! تلویزیون پخش میکرد چیکار میکردی؟!
بعد بلند شدم و داخل اتاق رفتم.
***
لنزم رو درآوردم و چشمهام رو چند بار باز و بسته کردم. به انعکاس چشمهای طلاییرنگم از داخل آینه زل زدم و قطره اشکی رو که روی مژههای بلندم بود، پاک کردم.
همون موقع فاطمه داخل اتاق اومد و با دیدنم پرسید:
- چیکار میکنی؟
با دیدن لنزها، اخم محوی کرد و گفت:
- چرا باز این آشغالیها رو زدی؟ من جات کور میشم آخر.
سمتش برگشتم و بهش تشر زدم:
- آشغالی چیه؟! دکتر گفتهها.
فاطمه نگاهم کرد و سؤالی گفت:
- لپات چرا انقدر قرمزه؟! فلفل خوردی دوباره؟
به گونههام دست کشیدم و سمت آینه برگشتم. گونههای برجستهم سرخِ سرخ شده بود و بهخاطر پوست سفیدم، خیلی ناجور تو چشم میزد. مطمئناً برای گرما بود؛ چون آزار ندارم فلفلی رو بخورم که بهش حساسیت دارم.
دستی بهشون کشیدم و گفتم:
- گرممه فکر کنم.
بعد چند بار به گونههام زدم که بدتر شد. کلافه پوفی کشیدم و لنزها رو با جاش داخل کشو گذاشتم. سمت تختم رفتم و روی تشکش که فنرهاش دیوونهم میکرد، دراز کشیدم.
فاطمه هم طول اتاق کوچیکمون رو طی کرد و روی تختش نشست.
به سقف نمناک زل زده بودم که گفت:
- کاری چیزی پیدا کردی؟
سمتش برگشتم و تمسخرآمیز گفتم:
- چطور میتونم تو چهار ساعت یه کار خوب پیدا کنم؟
- البته مجبورم نیستیها.
دوباره سمت سقف رو کردم و گفتم:
- چرا بابا هستم. باید یه کار خوب با حقوق ماهیانهی خوب پیدا کنم.
- خنگی به خدا. بابات الان تو تهران داره واسه اون خواهر ناتنیت خرج میکنه؛ بعد تو الان تو شیراز دنبال کار میگردی. واقعاً خنگی!
عصبی سمتش برگشتم و گفتم:
- برام مهم نیست. اصلاً هم مهم نیست.
- ولی صددرصد بابا...