مصداق
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۲
نفسم را فوت کردم و گفتم:
چند بار باید بهت بگم، میخوام برم عضو واریان ها بشم.
مثل همیشه، سرش را تکان میدهد و غرغر میکند.
بعد از مدتی، نه من چیزی میگویم و نه او،تنها دنبالم می آید.
از بازار روزانه ی شهر میگذرم. این بازار و قیمت های خوبش، یکی از جاذبه های خوب این کشور بود.
مردم، از شهر های همسایه به اینجا می امدند تا با کمترین قیمت ارزان ترین جنس را بخرند.
چیزی که من میخواستم، در ان بازار پیدا نمیشد.
با همان مزاحم پیش تنها اهنگر شهر، که رابطه ی نزدیکی با پدرم داشت میروم
به آهنگری گندال که میرسم، به سمت جوزف بر میگردم در چشهم هایش نگاه میکنم و خشک میگویم:
میخوام برم پیش گندال، نکنه میخوای بیای؟
داستان خاستگاری های او و رد کردن های من، از فرط تکرارشان و فراگیریشان، به گوش همه در این شهر رسیده بود به همین دلیل پیرمرد ترسناک اگر ما را با هم میدید، سر از تن جزف جدا میکرد.
من خیلی اهمیت نمیدادم. جوزف مزاحمی بیش نبود و این همیشه با من بودنش باعث میشد گاهی اوقات بتوانم ازش بیگاری بکشم.
من آدم خوبی نبودم، و نیستم. نمیخواهم هم باشم. آدم های خوب، با آن نگرش خوبشان یا هیچوقت سختگی نکشیده بودند، و با اگر کشیده بودند هم سختی دیگران را ندیده بودند.
خوبی سنگین بود. چرا؟! بگذارید این را بعدا بگ...
کتابهای تصادفی

