مصداق
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۱
✿ ♧𝕬𝕹𝕰𝕰♧ ✿:
میدانستم بالاخره کوتاه میاید. دست پرورده ی من و آتا بود دیگر. برای مدتی دستبرداشته بود. بلند میشوم و همانطور که به سمت در میروم میگویم:
بسه دیگه میخوام برم بیرون. برو بیرون از اتاقم.
پوزخندی میزند بیرون میرود. من هم پشت سر او از اتاق بیرون میروم و درش را میبندم.
پله های خانه را یکی یکی پایین میروم و موسیقی خودساخته ایی را با دهان بسته برای خودم پلی میکنم.
چرا این فتنه پوزخند زده بود؟! پوزخند زده بود تا بگوید براحتی میتواند زمانی که من نیستم داخل اتاق برود. چون میدانید قفل گران بود.
کلا در این دنیا هرچیز فلزی ایی گران بود. خانه ی چوبی ما که به روی تپه ساخته شده بود، به دلیل تاریخچه ی طویل خانواده ام، نسبت به خانه ی بقیه ی رعایا بزگ بود. اما در همین خانه ی بزرگ قدیمی هم تنها یک دستگیره ی فلزی وجود داشت که برای ورودی بود جلوگیری از سرقت.
از خانه که بیرون می ایم مادرم را میبینم که اه و ناله کنان، ملافه های سفیدی که از عمارت گرفته بود را تکان میدهد و روی بند پهن میکند.
_قرار نیست به این زودی ها دست از ماتم زدن برداری، نه مادر من؟!
اول کمی شکه میشود از وجودم، بعد دست به کمر زده به سمتم برمیگردد، نگاهی سمتم می اندازد، و دوباره همانطور که غرغر میکند، ملافه ها را روی بند پهن میکند:
دل من طاقت نداره. دل باباش داره پاره میشه. اونوقت این میاد میپرسه چراماتم گرفتی. یه بچم بس نبود دومی رو هم بردن...
کتابهای تصادفی


