پیش مرگ
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
هرمان سوار بر گاری زنگ زده نشسته بود و پیرمرد گاری را هل می داد، هوا کم کم گرم تر می شد و بیشتر او را آزرده می کرد. این اتفاق برایش درس عبرتی شد که همیشه اول صبح آماده باشد. پیرمرد گاری را طبق روال کنار هر سطل زباله نگه می داشت و هرمان مثل یک توله گربه زیرک به سرعت تمام محتوای بدرد بخور آن را غارت می کرد.
در همین زمان خانمی دست در دست پسرش از کنار خیابان می گذشت، بسته های خالی چیپس را از عمد روی دست هرمان انداخت. با دیدنش آهی کشید و بعد از چند بار فوت کردن به نشانه ی انزجار رو پسرش گفت: «پسرم می بینی؟ اگه چیزی بهت می گم بخاطر خودته. که بعد عاقبتت مثل امثال اینا نشه، تلاش کن تا هم من و پدرت سربلند بشیم و هم خودتت زندگی راحتی داشته باشی!»
پیرمرد به ظاهر نا امید و چشمان متزلزل هرمان نگاهی انداخت، نامردی نکرد و با صدایی بلند فریاد زد: «بچه همیشه یادت باشه، مهم نیست تو زندگیت چیکار می کنی. پادشاه باشی یا گدا، هر چی که باشی شرف داشته باش و با شادی زندگی کن. اینجوری حتی اگه یه زباله گرد باشی و با محبت به دیگران زندگی کنی از یه خرپول تازه به دوران رسیده که همه چیز رو به پول می بینه زندگی بهتری داری. زندگی و هر جور بگیری می چرخه، این تویی که اولویت هاتو مشخص می کنی! حداقلش اینه که بزرگ شدی نمیگن من پیرمرد بهت ادب یاد ندادم.»
هرمان از حرف های پیرمرد حیرت زده شد، اما قبل از این که به معنای آن فکر کند صدای همان خانم با لحنی عصبانی و خود شیفته را شنید که می گفت: « استیو می بینی! این گدا گودوله ها همیشه ادای عارف ها رو در میارن، زندگی یعنی موقعیت اجتماعی و پول. اگه اینا رو نداشته باشی تهش مثل این پیرمرد خرافاتی می شی، اگه دوباره همچین حرفایی شنیدی فقط گوشت و محکم با دو دست بگیر و به یاد بیار که این چرت و پرتا فقط برای دل داری دادن به وضعیت داغون خودشونه!»
استیو آدامس داخل دهانش را باد کرد و دوباره جوید سپس در حالی که بزاقش به زمین می ریخت با لکنت پرسید : «مامان عارف یعنی چی؟»
مادرش با خنده جواب داد: « یه مشت احمق که فقط بلدن چرت و پرت بگن عزیزم!» پسرک کنار خیابان تف انداخت و با چهره ای درهم گفت: «ولش کن مامان! چرا خودت و در حد اینا پایین میاری، بخاطر این زباله ها طعم چیپسم پرید باید یکی دیگه برام بگیری!»
خانم با خوشحالی سر استیو را نوازش کرد و پاسخ داد: «آفرین، قربون پسر چیز فهمم برم. همین الان میریم مرکز خرید و هر چی بخوای برات می خرم!»
هرمان دیگر به صحبت های این مادر و فرزند توجهی نکرد و به کارش ادامه داد، هر چند هنوز از این برخورد کمی حسرت به دلش مانده بود، حسرت گرفتن دست مادرش، حسرت خرید و بازیگوشی به عنوان یک کودک و تکیه بر دیگران، بعید می دانست دوباره آن ها را تجربه کند.
هیچ یک از حالات چهره اش از چشم پیرمرد دور نماند، دستی به جیبش کشید و چند ا...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب پیش مرگ را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی



