تولد دوباره یک سوپراستار
قسمت: 24
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل24 – گیلاس سیاه
به نظر میرسید کیوکیان که کنار بایلانگ ایستاده متوجه جهت نگاه او شد.
کیوکیان فورا آن را دنبال کرد و در همان زمان سوکوان هم نگاهی به آنها انداخت.
بلافاصله سوکوان به روشی آشنا لبخند زد. نگاهش پس از لبخند به کیوکیان به طرف بایلانگ رفت و گویی بطور اتفاقی لبخندش کمرنگ شد، گویا سلام کامل نشده بود. هیچ چیز غیرمعمولی در این باره وجود نداشت اما همان زمان بایلانگ احساس سرما کرد.
اما این هم طبیعی بود. او هیچ رابطهای با سوکوان نداشت، بنابراین او نیز نگاهش را گرفت و به مشاهده محیط اطرافش ادامه داد. همان طور که کیوکیان به او گفته بود، به نظر نمیرسید رونگزیکی اینجا باشد.
کیوکیان به او نزدیکتر شد و با لبخندی تحریک کننده گفت: «به چی نگاه میکنی؟ سوکوان به ما سلام کرد.»
امروز برای یکبار هم که شده کیوکیان لباس رسمی پوشیده بود. او یک لباس سنتی 3 تکه به تن داشت. رنگ آن عمدتا خاکستری تیره بود که با پیراهنی مشکی و کراوات بنفش تیره ست شده بود. شاید چون عادت نداشت، گره آن کج شده بود.
«فقط تو، نه ما» بایلانگ به اطراف نگاه کرد. پس از اینکه در گوشهای ساکت قرار گرفتند، دستش را دراز کرد و به کیوکیان کمک کرد تا کراوات خود را صاف کند و همزمان یقهاش را هم صاف کرد.
کیوکیان با بالا بردن چانه با بایلانگ همکاری کرد. او با خوشنودی به بایلانگ خیره شده بود.
«اگه میخوای درباره سوکوان بدونی فقط سئوال کن، من جواب میدم. اما اگه نپرسی، فرض میکنم که نمیخوای چیزی بدونی.»
بایلانگ کمک کرد تا شانههای لباس کیوکیان صاف شود. این حرکت چیزی بود که با دقت در "لباس رگال" یاد گرفته بود. «هنوز بهت اعتماد دارم.»
«هنوز» کیوکیان دست بایلانگ را گرفت. «این یعنی ممکنه همه چیز تغییر کنه؟»
بایلانگ مبهم گفت: «اعتماد چیز سادهایه. اگه اونجا باشه، پس هست. اگر نباشه، پس نیست.»
به وضوح با استفاده از این شیوه صحبت کردن، عمدا فاصله میگرفت. درست مثل قبل که هر چقدر تحقیق کرد، کیوکیان حس نمیکرد بتواند از دید بایلانگ چیزی را ببیند. او مثل یک سراب بود. همزمان نزدیک و دور. به همین دلیل احساس کرد باید هرچه سریعتر سد بین خودشان را بشکند، در غیر این صورت در آینده فرصتی پیدا نخواهد کرد.
کیوکیان ناخنهایش را محکم کف دستش فشرد. در حال حاضر او تمام تلاشش را میکرد تا این اعتماد را حفظ کند.
«باشه، پس بیا به میزبان تبریک بگیم.»
بایلانگ سر تکان داد. کیوکیان دست او را رها نکرد و در حالی که به آن سوی اتاق میرفتند آن را نگه داشت.
اولین قدمهای بایلانگ مردد بود و آهسته راه میرفت اما بعد با گامهایی بلند او را دنبال کرد.
بالاخره هر چند در روابط عمومی این نوع رابطه شفاف نبود، ولی او در تلاش برای دستیابی به آن زندگی گذشته خود را از دست داده بود. در این زندگی نیاز نبود کاری انجام دهد، و در عوض تقریبا هیچ، مجبور به این کار شد. فکر کردن به آن به این شکل، بایلانگ را بیاراده خنداند.
*******
شام سلف سرویس بود.
میهمانان برای تهیه غذا و نوشیدنی خود به آنجا میرفتند و در نزدیکی آن محلی با صندلیهای آزاد[1] قرار داشت.
مزیت چنین حالتی این بود که میهمانان میتوانستند آزادانه حرکت کنند و بدون محدودیت جایگاههای رسمی، با هم همراه شوند. اما اگر کسی نتواند کسی را که میخواهد با او صحبت کند پیدا کند، فقط میتواند به تنهایی گوشهای بنشیند. به همین دلیل به وضوح در دعوتنامه ذکر شده بود میهمانان میتوانند با خود همراه بیاورند. بایلانگ چندین هنرمند را در میان جمع دیده بود بنابراین میدانست هیچ مشکلی برای حضور او وجود ندارد. اما اینکه ماهیت هر شخصی که همراه آورده شده بود، چه بود، تصمیم آنها بود.[2]
میزبان تولد، رونگآی بزرگ بود. او برای دریافت تبریک هر یک از میهمانان، با چند نفر از اعضای میانسال خانواده رونگ همراه بود. درست قبل از آن، رونگآی برای تشکر از میهمانان بطور رسمی روی صحنه رفته و میهمانی را رسما افتتاح کرده بود. پس از آن سخنرانی دیگری وجود نداشت زیرا افراد مهم در آن میهمانی زیاد بودند و مناسب نبود یک نفر را به صحنه برده و یکی دیگر را کنار گذاشت. بنابراین تنها میزبان تولد، سخنرانی کرد. و به عنوان بزرگتر تجارت شماره 1 هواپیمایی کشور، قطعا این حق را داشت.
رونگآی کت تانگ طلایی پوشیده بود. ظاهر او لاغر و کوتاه بود اما بسیار شاداب به نظر میرسید.
وقتی بایلانگ و کیوکیان آنجا رفتند، رونگآی صحبت با هونگیو که روی صندلی چرخدار نشسته بود را تازه تمام کرده بود. اینکه رئیس خانواده رونگ شخصا با او صحبت کرد، نشان میداد که هویت این شخص، حتی در میان این گروه از میهمانان نیز بلندمرتبه بود.
رونگآی تمام شب لبخند شادی به لب داشت. وقتی کیوکیان را دید، دستش را دراز کرد، «آه، این شیائوکیو نیست؟ خوش آمدید، خوش آمدید. وقتی چنین جوانی مایل به شرکت در جشن تولد این پیرمرده، باعث میشه احساس جوانی کنم.»
خانواده کیو تجارت دریایی و خانواده رونگ تجارت هوایی را کنترل میکردند. از مدت...
کتابهای تصادفی


