ارباب دوم ما
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت دوم
ارباب دوم که طاقت ضربه زدن به هیچکدام از آنها را نداشت، به اطراف خود نگاه کرد و اتفاقی چشمش به من افتاد. وقتی چشمان بهاری اش به من افتاد، قلبم پرید و بلافاصله احساس بدی به من دست داد. معلوم شد که احساسم درست بوده.
ارباب دوم با قدمهای سریع به سمتم آمد و به من سیلی زد. سیلی نه سبک بود، نه سنگین. اگر واقعاً میخواستید آن را توصیف کنید، آخرین حد انرژی ای بود که ارباب دوم حاضر بود روی خدمتکار میمون خود صرف کند.
من یک میمون دانا بودم، بنابراین پس از این سیلی، بلافاصله زانو زدم و به اشتباهات خود اعتراف کردم. پس از آن، ارباب دوم از صدای تنبل خاص خود استفاده کرد و به دو دختر گفت: "همین باید کافی باشه."
و همین بود. تا به امروز هنوز نفهمیدم چرا ارباب دوم آن سیلی را به من زد. شاید برای نشان دادن قدرتش بود، یا برای آرام کردن دو دختر. یا شاید در من چیز نفرت انگیزی دیده بود. اما این اولین باری بود که ارباب دوم مرا لمس کرد.
اغلب میشنیدم که کنیزانِ معشوقه، در مورد اینکه ارباب دوم چقدر قدرتمند است شایعه میسازند. اینکه آن لحظه، چقدر عالی بود تا زمانی که شما بهشت را جلوی خود میبینید. شبی که سیلی خوردم، ناخودآگاه فکر کردم که واقعاً به آسمان رفتم و برگشتم.
بعدها، یک روزی خانم یانگ بزرگ به حیاط رسید و یک شب با ارباب دوم صحبت کرد. همهی کنیزان در غم و نگرانی دور هم جمع شدند. کنجکاو شدم و پرسیدم که چه شده؟
آنها معمولاً زیاد با من صحبت نمیکردند، اما این بار آنقدر ناراحت بودند که حتی انرژی تحقیر من را نداشتند، بنابراین گفتند چه اتفاقی افتاده است.
بلافاصله فهمیدم. معلوم شد که خانم یانگ می خواسته برای ارباب دوم همسری پیدا کند. ارباب اول بیش از سه سال بود که ازدواج کرده بود و یک پسر داشت. ارباب دوم اما، همیشه بازیگوش بود و به مسائل خودش رسیدگی نمی کرد.
ارباب ارشد یانگ در طول سال ها به آرامی کار...
کتابهای تصادفی
