فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

وانپیس: ایس

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر پنجم

بخش1

تاچ درحالی‌که دستش روی نرده بود، توضیح داد: «توازن قدرت توی شین‌سکای داره تغییر می‌کنه. قبلنا همه‌چیز مربوط به راجر، شیکی شیر طلایی[1] و وایت‌بیرد بود... تا اینکه راجر و شیکی از رده خارج شدن. بیگ‌مام همیشه ملت خاص و مخصوص خودش رو داشت.»

ایس گفت: «ولی حالا فقط بیگ‌مام، کایدو، وایت‌بیرد و موقرمز هستن.»

«موقرمز کارش رو از خدمه‌ی راجر شروع کرد... ولی اون تمایل و علاقه‌ای به ادامه‌دادن راه کاپیتان سابقش و پادشاه‌دزدان‌دریایی‌شدن نداره. اگه از من بپرسی، درک‌کردن کایدو آسون‌تره، اون بیشتر از اینکه یه دزد دریایی باشه، یه گردن‌کلفته. خدمه‌ی بیگ‌مام هم از نظر نسلی شبیه خدمه‌ی ما هستن، ولی خود شارلوت لین‌لین بیشتر یه‌ جا سکونت داره تا اینکه سفر کنه.»

او در یک قلعه زندگی می‌کرد که توسط خانواده‌اش محاصره شده بود، به همین دلیل بیشتر شبیه مافیا به‌نظر می‌رسیدند تا یک خدمه‌ی دزدان دریایی و سرزمینی که او کنترلش می‌کرد، برای ملت خودش بود.

«بیشتر جوون‌های خامی که به گرندلاین میان، فقط دنبال کمی ماجراجویین، ولی...»

کرک کرک کرک...!

دکل و بادبان به‌خاطر آتش فرو ریختند...

تاچ ادامه داد: «اگه بتونی از جزیره‌ی فیشمن‌ها عبور کنی که هفتاد درصد کشتی‌ها اون‌جا غرق می‌شن، وارد شین‌سکایی می‌شی که محل شکار یونکوها به‌عنوان قوی‌ترین دزدای دریایی‌ دنیا با سرزمین‌های وسیع و بزرگه. شکست‌دادن اونها کار آسونی نیست. اون احمق‌هایی که نمی‌تونن قوانین تجاری و منطقه‌ی شین‌سکای رو درک کنن، اولین کسایی هستن که نابود می‌شن.»

جنگ تمام شده بود.

تعدادی دزد دریایی از یک گروه خدمه‌ی ناشناس، کنار پاهای ایس و تاچ بودند.

یکی از دزدان دریایی دشمن گفت: «تو... تو مشت‌آتیشی هستی! همونی که پیشنهاد شیچیبوکای‌ها رو رد کرد...» صورتش از درد می‌لرزید.

آنها دزدان دریایی تازه‌کاری بودند که به هیچ‌کدام از یونکوها وابسته نبودند. بدون‌شک از آن‌دست افرادی بودند که می‌خواستند برای خودشان اسم و رسمی درست کنند.

اما آنها در برابر ایس و تاچ چند دقیقه هم دوام نیاوردند.

ایس هرگز تاچ را به‌خاطر «آشپزبودن» مسخره نمی‌کرد و واقعیت این بود که تاچ شایستگی رهبری لشکر چهارم را داشت. او یک تیغه با سطح تیز یک‌طرفه با اندازه‌ای بیشتر از سه فوت حمل می‌کرد که به‌نظر می‌رسید یک چاقوی بزرگ آشپزی است که برای برش ماهی‌ها و حیوانات دراز و بزرگ استفاده می‌شود.

رهبران لشکرها، جام نوشیدنی‌شان را با هم تقسیم کرده و به اشتراک گذاشته بودند، به همین خاطر همه‌ی آنها مقام و شرایط یکسانی داشتند و کسی برتر از دیگری نبود و این به معنی حضور افراد زیادی در خدمه با ویژگی‌های مشابه بود که نشان از بزرگی و عظمت خدمه‌ی وایت‌بیرد داشت.

تاچ ادعا می‌کرد که از فرمانده‌ی لشکر پنجم یعنی ویستا، شمشیرزن بهتری است.

دزد دریایی دشمن نفس‌نفس زد و گفت: «حالا دیگه اون تازه‌کار صدمیلیونی جلوی وایت‌بیرد زانو زده؟!»

ایس با کمی سوزش ‌گفت: «معلومه که نه، ولی خب شرایط پیچیده‌ست... بگذریم، این افراد چیکار کردن تاچ؟»

«اونها وارد قلمروی ما شدن و تمام این مدت بدون اینکه هزینه‌اش رو بدن، خوردن و نوشیدن.»

«آهان... پس این اتفاق افتاده. راجع‌بهش شنیده بودم.»

«بذار یه چیزی بهت بگم ایس، هر کسی که بیاد و از غذا و نوشیدنی ما استفاده کنه ولی هزینه‌اش رو پرداخت نکنه، مهمان ما نیست.»

این موضوع جای بحثی نداشت و کاملاً باید اجرا می‌شد.

این فرماندهان لشکرها بودند که از سرزمین‌هایی با پرچم وایت‌بیرد محافظت می‌کردند و در ازای آن محافظت، خدمه از آن شهرها اشیای باارزش، غذا، سوخت، نیروی کار و... دریافت می‌کردند.

اگر مردم عادی نمی‌توانستند از دولت جهانی یا نیروی دریایی کمک بگیرند، برای محافظت به یکی از یونکوها پناه می‌بردند.

ایس گفت: «من فکر می‌کردم نیروی دریایی مثل بزرگ‌ترین گروه دزد دریایی دنیا هستش، ولی توی شین‌سکای خیلی کم‌پیدا هستن. مگه حل همچین مسائلی وظیفه‌ی نیروی دریایی نیست؟»

«اونها نیروهای شاخه "G" رو برای محافظت از تاسیسات حیاتی دارن، ولی خب، فقط برای محافظت از اونها. نیروی دریایی هم یه ارتش نظامیه که فقط پیشنهادات و دستورات دولت جهانی رو انجام می‌ده.»

وظیفه‌ی اصلی آنها، محافظت از مردم در برابر دزدان دریایی نبود.

ایس گفت: «پس حدس می‌زنم برای تازه‌کارهایی مثل من که می‌خوان راه خودشون رو توی شین‌سکای بسازن، راه گریز و فرصتی نیست.»

«درسته و فقط شنکس موقرمز بوده که تونسته از اون راه به سطح یونکو برسه.»

شنکس از خدمه‌ی راجر آمده بود. او خطرناک به‌نظر می‌رسید، ولی هنگام دیدارش با ایس، خردمندانه و مناسب رفتار می‌کرد و هیچ شایعه‌ی بدی هم راجع‌به او وجود نداشت.

«کار ما خلاص‌شدن از دست همچین احمق‌هایی و جمع‌کردن پول محافظت‌کردن‌هامون هستش که باعث می‌شه اعتبار و قدرت پرچم ما بالاتر بره و قلمرومون بیشتر بشه.»

«پس این خدمه رفته‌رفته خودش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شه.»

دزدان دریایی وایت‌بیرد دریاها را با پرچمشان کنترل می‌کردند و با اعزام نیرو به مناطق دور و نزدیک، از مردم آن‌جا حمایت و پشتیبانی می‌کردند.

«ما توی قلمروی خودمون با موادمخدر و برده هم سروکار نداریم. برای یکی از بین چهارتا از بدترین دزدای دریایی‌ دنیا زیادی خوب به‌نظر می‌رسه، مگه نه؟»

«خب، من هم هیچ‌وقت دنبال ماجراجویی یا وان‌پیس نبودم.»

«اوه واقعاً؟»

«اما من حالا درک بهتری از قوانین و نحوه‌ی اداره‌شدن این دریا دارم. این پرچم چیزی نیست که وایت‌بیرد به‌زور به کسی تحمیل کرده باشه، بلکه خود اون مردم بودن که این پرچم رو به اهتزاز درآوردن...»

بنابراین سوزاندن آن پرچم در جزیره‌ی فیشمن‌ها نه فقط توهین به وایت‌بیرد، بلکه توهین به فیشمن‌ها نیز بود.

تاچ گفت: «حالا که همه‌چیز رو فهمیدی، باز هم برای کشتن پدر می‌خوای ادامه بدی؟ تو می‌خوای بدنام‌تر از پادشاه دزدای دریایی بشی، ولی علاقه‌ای به وان‌پیس نداری. همچنین نمی‌خوای زیر پرچم یکی دیگه بری، پس دقیقاً اون پرچم آتشین رو برای چی به اهتزاز درآوردی؟»

«نمی‌دونم... زمانی فکر می‌کردم که می‌دونم، ولی الان نمی‌دونم.»

تاچ سکوت کرد وکمی لبخند زد.

«تو واقعاً صادق هستی.»

«ممم...»

«گوش کن، مشکلی نیست. ما تصمیم این دوئل رو با پدر گرفتیم، حالا دیگه بیا سر کارمون برگردیم.»

تاچ به لشکر خود دستوراتی داد. آنها همه‌چیز را توقیف کردند. قرار شد کشتی در بازار دست‌دوم فروخته شود و دزدان دریایی هم اسیر شدند...

«من کنجکاوم که چرا فرمانده‌ لشکری مثل تو، مستقیم با دزدای دریایی درجه سه درگیر می‌شه.»

«وقتی یه جوگیر این کار رو برعهده بگیره، ممکنه احمقانه‌ترین روش‌ها رو پیش بگیره و به همه‌چی گند بزنه. به‌خاطر همین لازمه که منِ رده‌بالا شخصاً با این رده‌پایین‌ها درگیر بشم و از اونها برای بقیه یه درس عبرت درست کنم.»

«پس این‌جوریه؟»

تیچ گفت: «شک نکن. این کار رو به رده‌پایین‌ها بسپر و ببین که توی انجام همچین کارهای ساده‌ای چه اتفاقی می‌افته.»

در کابین باز شد و ناگهان مردی به بزرگی خرس بیرون آمد. «زهاهاهاها... کارمون تمومه؟»

او تیچ بود و در دستانش، مردی بود که کلاه کاپیتانی پوشیده بود؛ تیچ از گردنش گرفته و آویزانش کرده بود.

تاچ گفت: «کشتی رو خراب نکن تیچ.»

«اوه، درسته. این کشتی کوچولو رو باید بفروشیم.»

تیچ کاپیتان دشمن را مانند توپ بولینگی پرتاب کرد.

کاپیتان بدشانس خدمه‌ی دشمن قل خورد تا اینکه محکم به دکل برخورد کرد.

به‌نظر به‌سختی نفس می‌کشید.

یکی از افراد تاچ سراغ یک دِن‌دِن‌موشی انتقال‌دهنده رفت. او از چهره‌ی کاپیتان دشمن عکسی گرفت و به‌وسیله‌ی دستگاه فکس ارسال کرد.

پس از مدتی، پاسخ آن آمد.

ایس فکس را برداشت و بررسی‌اش کرد. یک سمبل جمجمه وسط ورقه بود که نشان می‌داد اطلاعات از طرف جمجمه هستند که هنوز داشت به کارهای این‌مدلی‌اش ادامه می‌داد.

«اون کاپیتان راکون از دریای شرقی هستش و بونتی روی سرش هفتادوپنج میلیون بریه...»

تاچ با خواندن فکس گفت: «اوه، مبلغ کمی نیست. در این صورت اون رو تحویل نیروی دریایی می‌دیم.»

«نیروی دریایی واقعاً به بقیه‌ی دزدای دریایی‌ پاداش و پول بونتی‌ها رو می‌ده؟»

تاچ توضیح داد: «نه، دلال‌های مخصوصی هستن که از طریق اونها این اتفاق می‌افته.»

ظاهراً کسانی بودند که خودشان را به‌عنوان بونتی‌هانتر جا می‌زدند و افراد تحت‌تعقیبی را که دزدان دریایی گرفته بودند، تحویل می‌گرفتند و تحویل نیروی دریایی می‌دادند.

«تیچ، دستای اون پسر رو ببند و برای بقیه‌شون هم...»

بااام!

تاچ با شنیدن صدای ناگهانی شلیک گلوله، چرخید.

«اوه؟!»

تیچ دستش را روی پهلویش گذاشت و صورتش قرمز شد و عرق کرد.

زیر پای او، کاپیتانِ درحال مرگ یک تفنگ در دست داشت.

«تییییییچ!»

تیچ که با دیدن خون خودش شوکه شده بود، داد زد: «ایییییی! من تیر خوردم!»

«ای بابا!»

ایس از اینکه دشمن را خلع‌سلاح نکرده بودند، ناراحت بود.

او تکنیک تفنگ آتشی را اجرا کرد و انگشتش را به‌سمت دشمن نشانه گرفت.

صدای فریاد وحشتناکی آمد که هرگز دوست نداشت دوباره آن را بشنود؛ مانند صدای قورباغه‌ای بزرگ بود که دارد له می‌شود.

تیچ گفت: «درد داشت حرومزاده.» او پایش را روی کاپیتان دشمن گذاشته بود. میانه‌ی بدن کاپیتان داشت توسط بخشی از عرشه‌ی چوبی که شکسته بود خرد می‌شد و دست و پاهایش هم گیر کرده بودند. تیچ زیاده‌روی کرده بود.

«اوه عالیه، هی تو زنده‌ای؟»

تیچ خندید. «زهاهاهاها!»

ایس نمی‌دانست که چگونه به همه‌ی اینها واکنش نشان بدهد. «حالت خوبه؟ مگه تیر نخوردی؟»

«همممم؟ اوه، خوبم، زهاهاهاها! اااااخخخ!» تیچ دستش را روی زخمش گذاشت و ناله کرد، انگار که تازه یاد زخمش افتاده بود و شروع به صدازدن دکتر کشتی کرد.

ایس زمزمه کرد: «این پسر از هر نظر شلخته هستش.»

این دقیقاً نحوه رفتار و شخصیت مارشال دی تیچ بود و او کسی بود که کارش مراقبت و رسیدگی به ایس بود!

یکی از همراهان تاچ فریاد زد: «تاچ، شعله‌ها خیلی قوی هستن. ما نمی‌تونیم خاموششون کنیم.»

شعله‌های آتشینی که ایس هنگام جنگ استفاده کرده بود، شعله‌ور شده بودند و داشتند کشتی چوبی را می‌بلعیدند.

کشتی داشت غرق می‌شد.

منظور تاچ از اینکه استفاده از افراد درجه سه برای انجام این کار فاجعه درست می‌کند، دقیقاً همین بود...

بخش2

بعد از اعزام‌شدن، ایس، تاچ و تیچ در نزدیک‌ترین بندر ایستادند تا نوشیدنی بخورند.

«به‌سلامتی پرچم پدر.»

ایس گفت: «من این کار رو نمی‌کنم.»

«زهاهاهاها، غذا بعد از کارکردن خیلی می‌چسبه.»

بخور، بجنگ، بنوش؛ تیچ از این‌دست دزدان دریایی بود.

تا زمانی که به او اجازه می‌دادید غذا بخورد و هرازگاهی غر بزند، می‌توانستید اطمینان حاصل کنید که مشکلی درست نخواهد کرد.

این یکی از شهرهایی بود که پرچم وایت‌بیرد بالای آن قرار داشت.

این سه نفر دزد دریایی بودند، اما با صاحب میخانه رفتاری دوستانه داشتند.

«واقعاً ایس؟ موقرمز همچین حرفی زد؟»

با خوردن مقداری نوشیدنی، آنها بیشتر از حد معمول پرحرف شده بودند.

تاچ بیشتر اوقات در آشپزخانه با الکل آشپزی می‌کرد، اما هرگز از آن نمی‌نوشید. محل کار برای او مقدس بود، به همین خاطر ترجیح می‌داد در زمان استراحت و همراه بقیه نوشیدنی بخورد.

«آره. اون به چشم چپش اشاره کرد و گفت: "یکی از دزدای دریایی‌ وایت‌بیرد این زخمو به من داد."»

در حقیقت، آن فرد خاص یکی از افراد تحت‌فرمان وایت‌بیرد بود.

ایس ادامه داد: «خب، اون کیه؟ من یه‌ذره کنجکاوم.»

تاچ فکر کرد: «کسی از بین خدمه‌ی ما که این کار رو با موقرمز کرده؟ همممم...»

«هاه؟ یعنی شما نمی‌دونین کی این کار رو کرده؟»

این برای ایس تعجب‌آور بود، چراکه فکر می‌کرد هر کسی که این زخم را به موقرمز زده، بین خدمه تبدیل به افسانه می‌شود.

«یکی از فرمانده‌ها هم نبوده، مگه نه؟ چون اگه بود، فهمیدنش مشکلی نبود. تو راجع‌به این می‌دونی تیچ؟»

«اِه؟ راجع‌به چی؟»

«یکی از اعضای خدمه یه زخمی روی صورت موقرمز گذاشته. من اصلاً باورم نمی‌شه که کسی...»

تیچ با لقمه‌ای در دهانش گفت: «اون شخص من بودم.»

ایس و تاچ با شوک کامل به مرد بزرگی که یکی از اعضای قدیمی خدمه بود، خیره شدند.

تیچ یک پیتزای درسته را در دهانش گذاشت و بعد با یک لیوان ساکه که به‌اندازه‌ی یک بشکه‌ی کوچک بود، قورتش داد.

«داره شوخی می‌کنه.»

«آره، منم همین فکر رو می‌کنم.»

«آره بابا، امکان نداره.»

این فقط شوخی یک احمق مست بود.

ایس اعتراف کرد: «خب، موقرمز این حرف رو به من توی یه مهمونی که داشتیم گفت. شاید من رو به‌عنوان یه تازه‌کار می‌دید و می‌خواست من رو کمی بترسونه.»

ایس نوشیدنی‌اش را برداشت. تاچ به خالکوبی روی دستش توجه کرد و گفت: «به‌هرحال ایس... اون خالکوبیت چه نکته‌ای راجع‌بهش وجود داره؟»

این چیزی بود که باعث تعجب تاچ شده بود و او درنهایت از فرصت مستی برای پرسیدن سوالش استفاده کرد.

این سوالی بود که ایس طی سال‌ها به دفعات زیاد شنیده بود.

«نه، بیخیالش. نمی‌خوام راجع‌بهش صحبت کنم. این یه داستان طولانیه و جالب هم نیست.»

«اوه واقعاً؟»

«فقط اینکه این اشتباه نیست. این علامتx که روی s هستش، به‌خاطر برادر مرحوممه.»

سابو برادرخوانده ایس، دقیقاً بعد از آنکه برای دزددریایی‌شدن به دریا رفت، توسط یک کشتی اژدهای افلاکی غرق شد و بعد از آن، ایس با برادر کوچک‌ترش لوفی سوگند بست.

«گوش کن لوفی! ما باید به زندگی خودمون ادامه بدیم تا هیچ پشیمونی‌ای نداشته باشیم!»

این حرف می‌توانست برای افراد مختلف، معانی متفاوتی داشته باشد و هدف این نبود که کاری انجام دهند که باعث خجالت شود.

«فقط زمان می‌تونه به این سوال جواب بده.»

بعد از مرگ سابو بود که ایس برای اولین‌بار با مفهوم واقعی مرگ روبه‌رو شد و به‌صورت جدی درباره‌ی معنای زندگی فکر کرد.

مرگ روزی فرا می‌رسید و آخرین چیزی که او می‌خواست، مرگ بدون هیچ خاطره‌ای جز خاطره‌ی نفرت از پدرش و دنیا بود.

داشتن چنین زندگی‌ای، توهین به برادرانی بود که جام برادری را با آنها به اشتراک گذاشته بود.

اما ایس از آن‌دست افرادی نبود که خیلی درباره‌ی تفکرات عمیق و نام برادرانش صحبت کند.

«هممممممم.»

«البته یه داداش دیگه دارم.»

«اوه واقعاً؟ چند سالشه؟ الان چیکار می‌کنه؟»

«سه سال کوچیک‌تر از منه و ما تصمیم گرفتیم وقتی هفده‌سالمون شد دزد دریایی بشیم، پس یکی از همین روزها، اونم راه می‌افته.»

«اون قویه؟»

«برادرم وقتی بچه بود یه میوه‌ی شیطانی خورد. خود من هم قبل از دزددریایی‌شدنم میوه‌ی شیطانی نخورده بودم، اما اون‌موقع هم هیچ‌وقت توی دعواهامون بهش نباختم.»

ایس و سابو همیشه با هم رقابت می‌کردند و رکورد می‌زدند. لوفی هم وقتی کمی بزرگ‌تر شد به آنها پیوست، ولی به‌عنوان جوان‌ترین شخص، همیشه می‌باخت.

«خداحافظ لوفی، من الان می‌خوام برم.»

«باشه، منم وقتی سه سال بعد به دریا می‌زنم، خیلی قوی‌تر از الانم خواهم بود.»

ایس لوفی را در کوهستان کوروو جا گذاشت و سفر شخصی خودش را آغاز کرد.

لوفی احتمالاً هنوز هم آرزو داشت که پادشاه دزدان دریایی شود.

ایس حتی نمی‌توانست تصور کند که لوفی شکست خورده و یا از رفتن به دریا منصرف شده باشد.

حالا هم ایس به دیواری به اسم چهار یونکو رسیده بود.

لوفی در چنین زمان‌هایی چه می‌گفت؟

تاچ تعجب کرده بود. «یه میوه‌ی شیطانی،‌ ها؟» ساکه حال او را خوب می‌کرد. «ما هم چند نفر با قدرت میوه‌ی شیطانی داریم. مارکو، پدر، جوزو...»

ایس حتی آن‌قدر قدرتمند نبود که وایت‌بیرد را مجاب کند از قدرتی استفاده کند که به‌خاطرش به هیولابودن مشهور بود.

«قانون این اطراف این‌طوریه که اگه میوه‌ی شیطانی پیدا کردی، باید بخوریش. البته می‌شه اون رو با صدها میلیون بری هم فروخت، ولی اگه من می‌تونستم یه میوه برای خودم انتخاب کنم، اون میوه‌ی تو بود ایس.»

ایس با تعجب پرسید: «چرا میوه‌ی شعله‌شعله رو انتخاب می‌کردی؟»

«دست‌های تو تبدیل به آتیش می‌شه دیگه، مگه نه؟ یه آشپز مثل من دیگه چی می‌تونه بخواد؟ من باهاش می‌تونم هر دمایی که می‌خوام رو درست کنم.»

گفته می‌شد که چاقوی آشپز روح اوست، ولی شعله می‌توانست چیزی مثل شریک زندگی باشد.

«ولی من این یکی رو خوردم. اگه فقط یکی دیگه هم برای تو بود...»

وقتی ایس در جزیره‌ای خالی از سکنه گیر افتاده بود، آن میوه را بدون فهمیدن اینکه چیست خورده بود.

«ولی متاسفانه این‌طوری نمی‌شه. توی دنیا از هر میوه‌ی شیطانی فقط یکی وجود داره.»

«آره درسته، ولی اگه می‌خوای میوه‌ی شعله‌شعله رو بخوری...» تیچ که ساکه‌ی خودش را تمام کرده بود، چاقویی به روی میز زد. «باید ایس رو بکشی‌‌... زهاهاهاها! وقتی کسی با قدرت میوه‌ی شیطانی می‌میره، میوه‌ی اون توی یه جای دیگه از دنیا دوباره رشد می‌کنه.»

«این یه شوخی بده. هیچ میوه‌ای توی دنیا نیست که اون‌قدر بخوامش که به‌خاطرش آدم بکشم. خانوم یه لیوان دیگه از اون نوشیدنی بیار این‌جا.»

ایس فقط پوزخند زد. «خب، پس باید میوه‌ی شعله‌شعله رو فراموش کنی. نظرت راجع‌به یکی دیگه چیه؟... بذار ببینم، یه میوه‌ی یخی مثلا. به یه جعبه‌ یخی چیزی احتیاج نداری؟»

تاچ سرش را تکان داد و گفت: «نه اون هم نمی‌شه. آئوکیجی اون رو خورده.»

«آئوکیجی؟ منظورت...»

«ادمیرال نیروی دریایی.»

کوزان که با نام مستعار «آئوکیجی» شناخته می‌شد، قدرت میوه‌ی یخ‌یخ را داشت و دیگر ادمیرال‌ها، کیزارو و آکاینو نیز قدرت میوه‌ی لوگیا داشتند.

«نظرت راجع‌به چاقو چیه؟ تو می‌تونی تبدیل به مرد چاقویی بشی که همه‌چی رو می‌بره.»

«جالب می‌شه ولی نه، احساس می‌کنم بعضی از قاتل‌ها توی یه جایی از دنیا اون رو خوردن. از اون گذشته، من کار با چاقوهام رو دوست دارم.»

«زهاهاهاها! خب، حتی بعد از سال‌های‌سال دزددریایی‌بودن، میوه‌ی شیطانی خیلی دیده نمی‌شه و کمیابه.»

ایس به آن سمت میز چرخید و گفت: «تو چی تیچ؟ تو چه میوه‌ای می‌خوای بخوری؟»

«من؟ بذار ببینم...» او یک لیوان دیگر برداشت. او آن‌قدر بزرگ بود که هر ظرفی در دستانش کوچک به‌نظر می‌رسید.

تاچ با شیطنت گفت: «اوه، شرط می‌بندم که می‌دونم کدوم یکی رو می‌خوای!»

«چی؟! از کجا می‌دونی تاچ؟!» تیچ نفس‌نفس می‌زد و به‌نظر شوکه شده بود.

«کدوم یکی؟»

«می‌دونی ایس، منظورم میوه‌ی افسانه‌ای شفاف‌شفاف بود. هرکسی که از اون بخوره، می‌تونه نامرئی بشه...»

«واقعاً؟ همچین میوه‌ای هم وجود داره؟»

«زهاهاهاها، مچم رو گرفتی!» تیچ خندید، سرش را خاراند و زبانش را بیرون داد.

«ولی مطمئناً این آرزوی هر مردیه...»

افراد می‌توانستند هر کار ناپسندی که تصور می‌کنند را در زمانی که نامرئی شده‌اند انجام دهند.

در آن لحظه، آنها متوجه شدند که چند دختر جوان در پشت میز آنها ایستاده‌اند؛ آنها بچه‌هایی از بندر بودند و والدینشان در بیرون از رستوران، جایی که دزدان دریایی‌ جشن گرفته بودند، دیده می‌شدند.

تاچ با لبخندی از آنها استقبال کرد و گفت: «چی شده؟ انگاری چندتا دخترخانوم خوشگل این‌جا داریم.»

دخترها گفتند: «این نشونه‌ی قدردانی ماست.» تاج گل‌های دست‌سازی که گل‌هایشان از مزارع اطراف جمع‌آوری شده بودند را تحویل دادند.

تاچ سرش را پایین انداخت و گفت: «وای چه گل‌های قشنگی، ممنونم ازتون.»

ایس گفت: «نه ممنون، ترجیح می‌دم که روی سرم نذارمش.»

«بیخیال ایس، این خانوم‌های جوون رو خجالت نده. اونها فقط می‌خوان ازت تشکر کنن.»

«زهاهاهاها!»

تاچ گل‌ها را گرفت و تیچ هم دستش را دراز کرد تا آنها را ببندد. ایس هم که نمی‌خواست خودش را آدم بدی نشان دهد، با اکراه قبول کرد که تاج را بالای سرش بگذارند.

او قبلاً گلی هدیه گرفته بود؟ او انتظار داشت حتی بعد از مرگش هم کسی گلی سر مزارش نیاورد.

این ماهیت و باطن جالب حکومت وایت‌بیرد بود.

این تأثیر و نفوذ، باورنکردنی بود و آن مرد از آن قدرت به‌عنوان سنگ‌بنای حکومتش استفاده و کشور خودش را تأسیس کرده بود، کشوری که مردم از حکومتش استقبال کرده و قدردان آن بودند؛ جایی که بچه‌ها حمایت مردی را که ترسناک‌تر از هر شیطانی بود قبول کرده‌ بودند و حتی از او تشکر هم می‌کردند.

قدرت سلاحی بود که می‌شد از آن برای رسیدن به جاه‌طلبی‌ها استفاده کرد.

بعضی اوقات، قدرت دیگران را نزد خودش جمع می‌کند و باعث قدرت بیشتر می‌شود.

به همین دلیل بود که مردم به وایت‌بیرد، «پادشاه دریاها» می‌گفتند.

آن مردی بود که ایس سعی داشت بکشد.

یکی از بچه‌های کوچک‌تر از ایس پرسید: «شما دزدای دریایی‌ خوبی هستین؟»

«هاه؟ من... آه...»

دزد دریایی خوب چه‌کسی بود؟ کسی که از مردم سرزمین‌هایش محافظت می‌کرد؟ برای افرادی دیگر از سرزمین‌ها و مناطق دیگر، همان فرد می‌توانست یک غارتگر ترسناک شناخته شود و اصلاً از همان اول، کسی که واقعاً یک ق...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب وانپیس: ایس را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی