معشوق ارواح
قسمت: 23
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
مردم قبیله از فرصت بودن عروس ارواح در دهکده، استفاده کرده و در اولین فرصت به کلبه آتابین میآمدند تا پیشکشی بدهند و طلب برکت کنند. وقتی آسمان به سرخی گرایید، دوباره شمن و رئیس قبیله به کلبه سرینام آمدند.
- بانو، با تلاش تموم مردا و جوونای قبیله، جایگاه عروس ارواح آماده شده. میتونین قبل تاریک شدن هوا، به اونجا برین.
- بسیار خب، لطفا همراه ندیمههان بیرون منتظر باشین تا بیام.
وقتی جز او و سرینام کس دیگری در کلبه نماند، خود را در آغ+وش او انداخت و زمزمه کرد:
- ای کاش تا ابد میتونستم تو بغلت باشم.
سرینام موهای او را نوازش کرد و چیزی نگفت.
- حتی اگه واقعا همسر ارواح بشم، دلم برای بغلت تنگ میشه.
از آغو+ش او خارج شد، صاف ایستاد. لبخندی زد و سعی کرد اشکهایش را پس بزند.
- یادت باشه قول دادی برای مراسم بیای.
سرینام سری به تایید تکان داد و نارلان سمت در رفت.
- مراقب خودت و بچهت باش. واقعا دلم میخواست ببینمش و تو نگهداریش کمکت کنم.
دست سمت در برد که صدای سرینام متوقفش کرد.
- اگه دختر بود اسم تو رو روش میذارم.
- باعث خوشحالی منه. اگه پسر بود چی؟
- تو بگو...
نارلان لحظهای فکر کرد و گفت:
- سایوان. اسمش رو بذار سایوان.
و قبل از اینکه سرینام چیزی بگوید، در را باز کرد و خارج شد.
***
- من باید برم. چرا نمیفهمی؟ بهش قول دادم اونجا باشم.
- گفتم نه. تو حالت خوب نیست، امروز فردا بچه به دنیا میاد، نباید به خودت فشار بیاری.
دست زن را گرفت و نالید:
- کاری نکن زندگی خودت و این بچه تو خطر بیفته. بدون یکی از شماها من داغون میشم.
سرینام دستش را روی گونهی مردش گذاشت و گفت:
- اتفاقی برامون نمیافته. کلبه ما از هم...