معشوق ارواح
قسمت: 17
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اپیزود سوم: عشق و تباهی
بیست و چند سال پیش
دختر جوان خرامان در دشت گل قدم زد، با دقت گلها را از نظر گذراند و با دقتی وسواس گونه بهترین شکوفهها را از ساقه جدا کرده و داخل سبد درون دستش قرار داد. لحظهای از حرکت ایستاد و به گوی سرخ و آتشین در حال غروب چشم دوخت. سرش را پایین انداخت و گلهای چیده شده را از نظر گذراند.
فردا روز جشن ارواح بود و شمن از او خواست، برای عروس ارواح و مراسم، گلهای تازه و مناسب بچیند. دوباره سر بلند کرد و محل خورشید در آسمان را نگاه کرد. هنوز مدتی تا غروب آفتاب وقت داشت. پس شروع به زمزمه آوازی زیر لبانش کرد و چند گل دیگر چید. دست برد تا آخرین گل را بچیند که شنید دختری صدایش میکند.
- سرینام... سرینام...
چرخید تا دختر را ببیند و جواب داد:
- چی شده؟
او دستش را بلند کرد و آسمان را نشان داد:
- خورشید داره غروب میکنه. باید برگردیم.
سرش را سمت گل برگرداند و کوتاه جواب داد:
- باشه، بزار این یکی رو هم بچینم بعد برمیگردیم.
وقتی نگاهش به گل افتاد، متوجه شد انگشتانش ناخواسته گل را له و چند گلبرگش را جدا کرده بودند. چشمانش را با غم بست و با صدایی لرزان و پر خشم گفت:
- ببین چکار کردی؟ حواسم رو پرت کردی و گل رو خراب کردم.
دختر دیگر خندید و جواب داد:
- ببخشید. نمیخواستم حواست رو پرت کنم اما واقعا دیر شده.
سرینام نفس عمیقی کشید و بدون حرف، همراه دختر برگشت. چهرهاش گرفته و ناراحت بود و دوستش از این بابت شرمنده بود. برای عوض کردن حال و هوای او، ضربهای آرام به پشت کمرش زد و لبخند زنان گفت:
- تو اونقدر گلها رو دوست داری که گاهی اوقات فکر میکنم که باید روح گیاه به دنیا میاومدی نه یه انسان.
با شنیدن این حرف، لبخند کوچکی روی لبان سرینام نقش بست و برق کوتاهی در چشمانش درخشید. نسیم موهایشان را به هم ریخت و آرام پرسید:
- به نظرت ارواح، عروس رو واقعا به سرزمین خودشون میبرن؟...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب معشوق ارواح را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی

