معشوق ارواح
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ناگهان سایوان غلتید و پتو از روی صورتش کنار رفت. موهای نقرهای و رنگ پریده صورت جوان همچون خاری در چشم آیسین فرو رفت. «یعنی غیر از ظاهرش، روحش هم با بقیه مردم فرق میکنه؟ به همین دلیل خواب ارواح طبیعت رو میبینه؟»
نگاهش پایینتر رفت و به گردنبند دور گردن پسر رسید. آنچه را از او شنیده بود، به یاد آورد:
- خیلی سعی کردم از شر این مهرهها خلاص بشم اما انگار یه بندی مانعم میشد. تنها کاری که گذاشت بکنم، انداختنش به گردنم بود.
«لایسن ساخت این گردنبند را شروع کرد و دعاهای خوانده شده را اون بهم یاد داد. حتما چیزی میدونست که بهم نگفته. حالا یا لازم ندیده یا یادش رفته بگه.»
آیسین تا طلوع خورشید همانجا نشست و خیره به صورت سایوان، در افکارش غرق شد. با تابیدن اولین اشعههای خورشید، ماهیگیر چشمانش را باز کرد و با دیدن شمن که کنار بالینش نشسته بوده، غافلگیر و شگفتزده از جایش بلند شد و زیر لب گفت:
- نباید میخوابیدی؟ امروز اگه دعاها رو اشتباه بخونی، ارواح ناراحت نمیشن؟
آیسین نیش کلمات را نادیده گرفت و جواب داد:
- بعد حرف زدن با تو نتونستم بخوابم. چطوری بعد دیدن اون خواب تونستی باز بخوابی؟
در این حین سایوان رختخوابش را مرتب کرد و به سمت دیگر کلبه رفت.
- عادت. اگه تو هم تمام عمرت هر ماه تو یه شب خاص یه خواب مشخص رو ببینی عادت میکنی.
شمن در نیمه راه برخاستن بود که دوباره نقش بر زمین شد. چرا از دیشب این پسر سعی در زخم زدن بر قلبش را داشت؟ نمیدانست اما از یک چیز مطمئن شد؛ استادش از راز سایوان خبر داشت. رازی که شاید خود سایوان هم از وجودش خبر نداشته باشد.
باید این راز را میفهمید تا بتواند با احساسات درون قلبش رو راست شود. احساسی که نمیدانست حسادت است یا غبطه؟ خشم است یا خوشحالی؟
باید امروز تمام دستنوشتههای باقی مانده از استادش را مطالعه میکرد پس دستش را بر زمین ستون کرد و در حین بلند شدن بلند گفت:
- سایوان، امروز که رفتی کمک مردم، به همه بگو امروز من کاری رو قبول نمیکنم. باید به مسئلهای رسیدگی کنم.
مدتی بعد از رفتن سایوان، شمن به پشت پرده رفت و با چشمانش دنبال معدود نوشتههای درون کلبه گشت. قفسه مورد نظر را پیدا کرد و جلو آن ایستاد. با کمی نگاه متوجه شد که ماهیگیر سعی کرد مدارک را بر اساس قدمت مرتب کند.
آیسین میدانست او هم مانند اکثر مردم خواندن و نوشتن نمیداند پس باید بر اساس رنگ مدارک قدمتشان را حدس زده باشد. دست جلو برد و قدیمیترین مدرک را بر اساس ظاهر، برداشت و شروع به خواندنش کرد. متن در مورد اتفاقات سالهای بسیار دور اتفاق افتاده بود.
بر اساس متن، در گذشتههای خیلی دور، مردم ارواح را نمیپرستیدند، بلکه با...
کتابهای تصادفی
