معشوق ارواح
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
با اشاره شمن، راهارد یکی از طبقها را به نوبت برداشت و به محتویات آن نگاه کرد. اشک به چشمانش هجوم آورد و دیدش را تار کرد. بغضش را با نفس عمیقی خورد و طبقها را یک به یک جلوی شمن گرفت. آیسین تعدادی از هدایا را به ندیمهها داد تا اطراف کیتان بچینند و خود بقیه را روی هیزمها پخش کرد.
چند زن جوان، ظروف پر از گلهای رنگارنگ و معطر را جلو آوردند. شمن آنها را روی کیتان و چوبها پاشید. پایین پاهای دختر و روی دامن لباسش پر از گل شده بود. چند تایی هم روی سر و شانهاش افتاد. در آخر، رئیس قبیله ظرف روغن سوزان را به شمن داد. آیسین روغن را روی چوبها و دیوارهی خارجی بدنه قایق ریخت و به سمت رئیس قبیله سر تکان داد. فالیاث دستش را پشت پسرش قرار داد و او را به جلو هل داد.
- برو پسرم. از ارواح بخواه مهر دختر مناسبی رو در دلت قرار بدن.
بغض صدای راهارد را دو رگه و گرفته کرده بود. جواب داد:
- کیتان مناسبترین بود.
پدرش سر تکان داد و دلجویانه گفت:
- برای همین ارواح انتخابش کردن. برو و مهرش رو از قلبت بیرون کن.
- میرم تا قلبم رو بکشم. بعد کیتان دیگه قلبی در سینه ندارم.
سپس جلو قایق رفت و نشست. سنگ کنار قایق را بغل گرفت و بلند شد. تمام پسران جوان و مجرد یا تازه ازدواج کرده قبیله به او پیوستند و هر کدام سمتی از قایق را گرفتند. با اولین قدم راهارد، قایق را هل دادند و همگام با هم آن را به جلو راندند تا وقتی وارد دریا شدند. وقتی آب تا سینههایشان بالا آمد، ایستادند و با یک دست قایق را گرفتند.
سنگ به قایق متصل بود و در بغل راهارد سنگینی میکرد. پسر شیرجه زد و سنگ را درون شن کف دریا محکم کرد تا مانع حرکت قایق شود. به سطح آب برگشت و نگاهی سراسر حسرت به کیتان انداخت. به همین زودی داروی شمن اثر کرده بود و چشمان معشوقش بدون احساس شده بود. به او پشت کرد و همراه بقیه مردان جوان به سمت ساحل رفت.
بعد از برگشتن به ساحل، راهارد سینیای درون دستان پدرش دید. جلو رفت و کمان و تیری داخل سینی دید. میخواست فرار کند اما بر خلاف میلش کنار فالیاث ایستاد. شمن تیر را برداشت و نوک پیکانش را به دیواره ظرف روغن کشید. سپس همراه کمان به سمت راهارد گرفت.
- نشون بده لیاقت ریاست قبیله رو، بعد از پدرت، داری.
با شنیدن این حرف، مقاومتش شکست و سیل اشک روی صورتش جاری شد. به پدرش نگاه کرد و به نفی، سر تکان داد اما فالیاث به موافقت سر تکان داد و چشمانش را به نشانه تایید بست. با خود فکر کرد: «این تیر، آخرین ضربهایه که به قلبم میزنم و روحم میمیره.»
با این افکار، دستان لرزانش را جلو برد و کمان و پیکان را گرفت. رو به دریا ایستاد و تیر را در زه کمان گذاش...
کتابهای تصادفی


