معشوق ارواح
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
مدتی بعد از تمام شدن مناجاتش، شمن همراه رئیس قبیله از راه رسید. جلو سایبان ایستاد و گفت:
- بانو کیتان! لطفا بیاین بیرون.
پرده کنار رفت و دختر با گامهای شمرده بیرون آمد. دو قدم جلوتر از سایبان ایستاد و گفت:
- بله شمن.
آیسین سر تا پای اورا برانداز کرد و پرسید:
- بانو لطفا بگین دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
کیتان به خود لرزید. دستانش را روی شانههایش گذاشت و خود را بغل کرد. سرش را پایین انداخت و با لحنی لرزان گفت:
- از شوق فردا هنوز نخوابیده بودم که متوجه شدم یه نفر در حال پاره کردن حریر استراحتگاهمه. وقتی اون مرد داخل شد، خواستم فریاد بزنم که التماسم کرد به حرفاش گوش کنم.
شمن سری به تاسف تکان داد و پرسید:
- حرفش چی بود؟
کیتان دستانش را پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- درخواست برکت ویژه داشت. میخواست فردا با من به ملاقات ارواح بیاد.
دستش را به گلویش برد و صدایش دوباره به لرز نشست:
- وقتی درخواستش رو رد کردم و گفتم باید با شما صحبت کنه؛ عصبانی شد. داشت بهم حمله میکرد که زنگ رو که از اول تو دستم بود تکون دادم و فریاد زدم.
دستش را پایین آورد و در دست دیگرش قفل کرد. لرزش دستانش به قدر بود که زیر نور مشعلها به وضوح مشخص بود.
- وقتی صدای زنگ رو شنید، انگار از خلسه بیرون اومده باشه، سریع از راهی که اومده بود، برگشت. خدا رو شکر نگهبانا هم سریع رسیدن، وگرنه ممکن بود دوباره برگرده.
آیسین دستی به چانهاش کشید و چشمانش را بست. در همان حالت پرسید:
- چهرهش رو دیدی؟
کیتان، سرش را پایین انداخت و دستانش را چنان به هم فشرد که کاملا سفید و رنگ پریده شده بودند. زمزمهوار گفت:
- نه، صورتش رو بسته بود و صداش هم جوری بود انگار چیزی داخل دهنش بود. برا همین، نتونستم صداش رو بشناسم.
بعد سرش را بلند کرد و به شمن خیره شد. رنگ از صورتش رفته و از اشک خیس بود. چشمانش هم سرخ و ملتهب بودند. سعی داشت صدایش محکم و جدی باشد اما التماس در آن موج میزد. دستانش بدون اختیار او، مقابل سینهاش در هم قفل شدند. پرسید:
- گیرش انداختین؟ شما رو به ارواح قسم شمن، بگین که گیرش انداختین!
شمن سرش را به نفی تکان داد و گفت:
- قبل از تو با نگهبانا حرف زدم. متاسفانه نتونستند...
کتابهای تصادفی

