صاعقه تنها راه است
قسمت: 41
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 41 – نقش بازی کردن
گراویس به راه خود بهسمت شهر بادی ادامه داد. او ذهن خود را به آنچه اتفاق افتاده بود مشغول نکرد. اگرچه او چیزهای زیادی یاد گرفته بود و اکنون بیشتر در مورد بهشت میدانست، این چیزی را تغییر نمیداد. او همچنان بیشانس بود و باید موقعیتهای شانس خود را ایجاد میکرد. او میتوانست هرچه میخواست درباره بهشت بداند، اما بدون قدرت کافی نمیتوانست کاری انجام دهد.
«بایست!»
راهزن دیگری از بوتهای نزدیک بیرون پرید. چرا همیشه در بوتهها پنهان میشدند؟
اینبار، گراویس واقعاً ایستاد. او علاقهمند بود که کل این قضیه چگونه کار میکند. با برقی از کنجکاوی در چشمانش به راهزن نگاه کرد.
راهزن با صدای بلند و مهیج رو به بهشت فریاد زد: «من این جاده رو آسفالت کردم! من این درختان رو کاشتم! من به این علف آب دادم! من هر چیزی که اینجاست رو ایجاد کردم! واسه رد شدن یا عوارض بده یا با قضاوت روبهرو شو!»
صادقانه بگوییم، گراویس کمی تحتتأثیر شکوه لافزنی راهزن قرار گرفت. بسیاری از درختان حداقل صد ساله بودند، اما راهزن فقط یک مرد جوان بود. آیا او واقعاً فکر کرد که کسی این را باور میکند؟
گراویس پرسید: «عوارض چقدره؟»
او میخواست بداند که واقعاً همه آن عوارضی که راهزنان همیشه میخواستند چقدر گران است.
راهزن روایت کرد: «میبینم که مرد قانونمندی هستی. من هم مرد قانونمندیم. عوارض برای همه یکسانه. 50سکه مسی.»
گراویس واقعاً شگفتزده شد. 50سکه مسی؟ این فقط نصف سکه نقره بود. این خیلی کمتر از آن چیزی بود که او فکر میکرد. جای تعجب نیست که بازرگانان همچنان در جادهها راه میرفتند. گراویس بیشتر در مورد آن فکر کرد و متوجه شد که با توجه به این همه راهزن با پوست معتدل، جاده درواقع نسبتا امن است. کدام جانور وحشی جرأت داشت در این جاده بدود؟
هرچه گراویس بیشتر در مورد آن فکر میکرد، عجیبتر بهنظر میرسید. راهزنانی که معمولاً از بازرگانان فقیر اخاذ...
کتابهای تصادفی

