صاعقه تنها راه است
قسمت: 33
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 33 – پیشنهاد
وقتی استادش او را به یک گیلد شکار محلی آورد، دختر شگفتزده شد. هیچکس از قاره مرکزی به آنجا نمیرفت، بنابراین احتمالش بالا بود که فرد دارای هاله-اراده محلی باشد. او درحالیکه با هیجان در را باز میکرد، با خود گفت: «این عالیه!»
بنگ!
او از پشت به فردی که پشت در ایستاده بود زد، اما اهمیتی نداد. او از قدرت زیادی استفاده نکرده بود، بنابراین آن فرد زخمی نمیشد. درعوض، او به گیلد شکار نگاه کرد و همه افراد را بررسی کرد.
او صدای استادش را در ذهنش شنید: «اونه.»
همراه با صدا، توجه او به جوانی با موها و چشمان سیاه جلب شد. او با هیجان لبخند زد، اما از درون شوکه شده بود. یکی از همسن و سالهای او یک ویل-آئورا پرورش داده بود؟ علاوهبرآن، آن شخص فقط در قلمرو تعدیل بدن بود. فردی در قلمرو تعدیل بدن که دارای هاله-اراده بود، این حتی در قاره مرکزی نیز کمیاب بود.
ساختن یک هاله-اراده مستلزم استعداد نبود، بلکه نیاز به گذراندن نبردهای مرگوزندگی زیادی داشت. چگونه ممکن است کسی این همه دشمن برابر با خود برای شکست پیدا کند درحالیکه در قلمرو خود پیشرفت نمیکند؟ اینطور نیست که بتوانید فقط به دنبال دشمنان بگردید و هرگز با چیزی خارج از حد خود روبهرو نشوید که مستقیماً شما را بکشد. بدبختی همیشه اتفاق میافتد.
او علاقه زیادی به جوان داشت و چشمانش برق میزد. با لبخندی هیجانزده و با صدایی بلند گفت: «سلام. من اومدم بهت پیشنهاد یه معامله بدم!»
گراویس که تا الان به حالت سردش برگشته بود به دختر نگاه کرد. دختر، زیبا بهنظر میرسید، اما او دختران زیبا و جاودانه زیادی را در زادگاهش دیده بود، بنابراین دستوپایش را گم نکرد. چگونه انسانها میتوانستند با خدایان مقایسه شوند؟ بااینحال، او اینبار چیز دیگری را احساس کرد. همه پریهای جاودانه در گذشته مانند ستارههایی در آسمان بودند که کاملاً رسیدن به آنها غیرممکن بود. این دختر اما در دنیای پایین بود و بهاو نگاه میکرد. بیشتر واقعی بود و کمتر توهمی.
گراویس در برابر پرسید: «چه معاملهای؟»
دختر صدای دور او را شنید و به چشمان سردش نگاه کرد. گراویس هاله-اراده خود را آزاد نکرد، امّا دختر در قلمرو جمعآوری انرژی بود، بنابراین او هنوز میتوانست کمی آن را حس کند. قصد پنهانی قتلی که از او ساطع میشد، او را هیجانزده کرد. هر چه او قویتر بود، شانس کمککردنش به دختر در آینده بیشتر میشد. او به معدن طلا زده بود!
دختر نگاهی کوتاه به معلمش انداخت و او فوراً صدایی را به ذهن او فرستاد: « پسره نسبت به سنش بدن خیلی قویای داره. اندا...
کتابهای تصادفی

