صاعقه تنها راه است
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 2 – نقشه آسمان
دو سال از آن روز با استلا میگذشت، اما امروز کاملاً متفاوت بود. گراویس مقابل تخت استلا ایستاده و دست او را محکم گرفته بود. رنگپریده و ضعیف آنجا دراز کشیده بود. خانواده او آنها را احاطه کرده بودند، حالات غمانگیزی در چهره آنها به چشم میخورد.
استلا لبخند ملایمی زد: «خواهش میکنم، نمیخوام همتون برام ناراحت باشین. من میدونستم که درنهایت این اتفاق میافته. حسش میکردم. من هر روز رو با تمام وجود زندگی کردم و از زندگیم راضیم.»
قلب گراویس قبلاً شکسته بود، اما با شنیدن سخنان او هنوز احساس سوزش میکرد. او نمیخواست باور کند که بهترین دوستش بهزودی خواهد مرد. همسن او بود. علاوهبر این، او یکی از بالاترین قلمروهای تهذیب ممکن رو داشت. چگونه ممکن است فردی به این جوانی و قدرتمندی بهدلیل یک بیماری بمیرد؟ غیرممکن بود.
«نگران نباش. فقط بخواب و فردا خیلی بهتر میشی.»
گراویس بهزور لبخند زد. نمیدانست سعی کرده او را متقاعد کند یا خودش را. با گفتن آن کلمات گودال شکمش بزرگتر شد.
«فردا و روز بعدش و روز بعدش میتونیم دوباره بریم بستنی بخوریم. نگران نباش.»
خانوادهاش هم دلشان شکسته بود. چهره پدرش حالتی تلخ داشت و مادرش روی شانه او گریه میکرد. خواهر و برادرهای بزرگترش همهجا را نگاه میکردند، جز به چشمان خواهرشان. آنها بیجان و دلشکسته بهنظر میرسیدند. لایه ضخیمی از تاریکی اتاق را پوشانده بود.
چشمان استلا نیز کمکم اشکآلود شد: «خواهش میکنم، من نمیخوام همتون بهخاطر من احساس ناراحتی کنید. اینو نگاه کنین!»
استلا بهآرامی دستانش را بلند کرد. یک توپ درخشان و داغ روی دستش درحال شکل گرفتن بود: «درست مثل ستارهای که تو دست من درست شد..»
او ستاره را پایین آورد و ناپدید کرد: «منم زندگی روشنی داشتم. من از چیزی که داشتم راضیم. فقط برای من خوشحال باشین. من نمیخوام شما غصه بخورین.»
آن نمایش، بغض خواهر و برادرهایش را شکاند و آنها نیز شروعبه گریه کردند. پدرش تمام تلاشش را کرد...
کتابهای تصادفی


