فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ریج لند

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قصر-قسمت دوم

خورشید، درخشان‌تر و طلایی‌تر از همیشه از پشت دیوار‌های بلند قصر ماه[1] نمایان شد؛ همچون گلوله‌ای زرین در سینه سرخ‌رنگ آسمان. مرداس شمشیرش را محکمتر به کمربندش بست. این اولین ماموریتش به حساب می‌آمد و او احساس خوبی نسبت به آن نداشت؛ سر تورنتُن شخصا او را انتخاب کرده تا همراه ولیعهد راهی ارتفاعات شمالی شود و همین، اهمیت موضوع را برایش بیشتر می‌کرد. هنوز پایش را در رکاب نکرده بود که دستی شانه‌اش را لمس کرد؛ برای لحظه‌ای نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد که جان ریو[2] او را گرفت.

مرداس: «جان! فکر می‌کردم قراره بدون دیدنت اینجا رو ترک کنم.»

جان دستی به مو‌های طلایی‌‌اش کشید:« بخاطر دیشب متاسفم. امیدوارم بودم بتونم خودم رو برسونم اما حسابی سرمون شلوغ شد؛ باید چنتا سرباز رو جایگزین می‌کردیم و خب اون پیرمرد ساحر...»

مرداس سوار اسبش شد و به ‌جان اجازه نداد تا حرفش را کامل کند: « نیازی به توضیح نیست. بالاخره جانشین فرمانده بودن، بهایی هم داره. خوشحالم که قبل از رفتن تونستم ببینمت پسردایی عزیز.»

جان از جلوی اسب کنار رفت و در حالی که دور شدنش را تماشا می‌کرد؛ فریاد زد: « مراقب باش کشته نشی وگرنه فرد[3] کلی شعر خنده دار در موردت می‌سازه!»

مرداس پشت سرش را نگاه کرد: « شاید هم برای تو بسازه. از عشق پر حرارتت به ماریا[4].» و خنده کنان از کنار مجسمه‌های شیردال جلوی دروازه گذشت. کمی‌ آن طرف‌تر ردای مخمل سرخ رنگ ولیعهد با باد سحرگاه می‌رقصید و همچون پرچمی نشان از حرکت می داد. مرداس اسبش را کمی عقب‌تر از ولیعهد هدایت کرد و وارد جاده خاکی شد. جاده والرم صاف، پهن و خاکی بود و با هرقدمی که اسب قهوه‌ای اش برمی‌داشت، گرد و غبار به هوا بر می‌خاست.

شوالیه پیر، سر گری[5] اولین کسی بود که سکوت را شکست: « من یبار تو شمال با راهزن‌ها روبرو شدم، تنها کسی بودم که زنده موند. می دونید اونا به خودشون چی میگن؟»

دنی پاسخ داد: « شما بهمون بگید سِر عزیز.»

-« اونا به خودشون میگن راهزن‌های شب؛ سرورم. بعد از تاریک شدن هوا، وقتی که زوزه گرگ‌ها قطع میشه و همه‌جا به خواب میره؛ حمله می‌کنن. آروم و بی صدا مثل یه سایه، گلوت رو می‌برن و کاری می‌کنن که تا ابد ساکت بمونی.»

مرداس تشویشی را که در میان جمعیت می‌خزید احساس کرد.

ولیعهد سعی کرد مطمئن بنظر برسد: « ولی اینبار ما اونها رو ساکت خواهیم کرد قول می‌دم. چطور از دستشون فرار کردی؟»

صدای شوالیه پیر خالی از احساس بود:« فرار نکردم، اونا اصلا من رو پیدا نکردن. چون قبلش باید خودمو خالی می‌کردم. وقتی برگشتم، خب، چیزی که دیدم فراموش کردنش راحت نبود. زن‌ها، بچه‌ها و مردهای سلاخی شده، خونی که برف‌ها رو سرخ کرده بود و آوازی که تو کل کوهستان می‌پیچید. می‌دونید سرورم، هنوز اون آواز توی گوشمه.»

ملازم دنی، جی فلچر[6] اسبش را به گری نزدیکتر کرد:« نمی‌دونستم راهزن‌ها به شعر هم علاقه‌مند اند. شاید زن‌هاشون بتونن برامون آواز بخونن!» و خندید. تعدادی از افراد هم خندیدند اما مرداس خشم شوالیه پیر و نگاه سرشار از انزجارش را احساس کرد. برای او سر گری مرد شرافتمند و محترمی بود. یکی از سوگندخوردگان به پادشاهی و قهرمان نبرد هشتاد و یک در زمان پادشاه پیشین.

وقتی آسمان دوباره به رنگ سرخ در آمد، آنها برای اردو زدن‌ آماده شدند؛ چادرهایشان را برپا و آتش درست کردند. مرداس، فلچر و جس[7] اولین افرادی بودند که آن شب باید نگهبانی می‌دادند.

فلچر به طرف آن دو آمد و گفت:« من بخش غرب...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب ریج لند را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی