مرجان ماه
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چیزی که آمده بود درواقع یک انسان از بیرون بود. ازنظر فنی، از فضا آمده بود، اما درست مانند ساکنان قبلی، دختر نمیتوانست با او صحبت کند. چون اصلاً حنجره نداشت.
اما دقیقاً مثل گذشته، توانست زمزمههای او را تحلیل کند.
بااینحال، آنچه او توانست بفهمد خیلی ناچیز بود.
او برخلاف میل همسالانش، تنها به این سیاره آمده بود.
آمدن او معنای بخصوصی نداشت.
هیچ دلیلی برای تنها به یک سفر یکطرفه رفتن وجود ندارد، آنهم بدون هیچ سودی.
«که اینطور، حالا. اونها هر چیزی رو که برای زندگی نیاز دارن رو دارن، اما هرگز نتونستن به کمبودهای عاطفی غلبه کنن. به گمونم خیلی عجیب نیست که تمدنی پیشرفتهتر از بیرون، آخرش خود تخریبگر بشه.»
و بدین ترتیب او با استفاده از ماشینآلات شهر، زندگی را در اینجا آغاز کرد.
میشد آن را یک خلوت با آسایش نامید. هر دوازده ساعت او به دیدن مکان دختر میآمد و درحالیکه مخزن را با هیدروژن پر میکرد زیر لب با خودش زمزمه میکرد.
«باوجود داشتن شکل یه انسان، شاید کمی گستاخانه باشِ که فرهنگ انسانی رو به تو هم تحمیل کنیم.»
این حرف را که زد، سعی کرد لباس دختر را دربیاورد، اما او با تمام قدرت جلواش را گرفت. همانقدر که باور کردن آن سخت بود، این اولین باری بود که او توانست بدنش را آزادانه حرکت دهد.
«خواهش میکنم من رو به خاطر اعمال دیروزم ببخش. اینقدر محکم من رو زدی که فکر کردم الآن به مریخ پرواز میکنم. اگه اینجا زمین بود، الآن پشت میلههای زندان بودی. انگار که باید در مورد چند تا از نقاط مثبت انسانها به تو آموزش بدم.»
او این را کمی با صراحت گفت، علیرغم اینکه کمکهای دختر را آشکارا پذیرفته بود.
بااینحال، دختر صدای او را با طراوت تشخیص داد و نزدیکی عاطفی عجیبی را به او احساس کرد.
البته میتوان استدلال کرد که هر کس در چنین موقعیتی کفایت میکرد، اما من خیلی به این موضوع فکر نمیکنم.
او برای دختر، دنیای جدیدی بود. چرا چنین آدم شگفتانگیزی به این جهان مرگ آمد؟
هرچند باورنکردنی، دختر با یکدلی نگران او بود.
از بین بسیاری از فرضیهها، یکی که ازنظر او از همه بااعتبارتر بود این بود که او یکی از انسانها است.
اینکه او بهعنوان مجازات برای دوست داشتن دیگری در این دنیا رها شده بود.
یا شاید به همین ترتیب، او دلباخته کسی از این دنیا شده بود و پس از ...
کتابهای تصادفی


