فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خدمتکار وفادارتون خودش شکارچیه

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر7 پایانی

اون شب، مدام به این فکر میکردم که فرار کنم یا نه. همچنین معنای حرفای یان شیائو وو هم فکر کردم، ولی بعد از کلی فکر کردن راجبشون بازم متحیر بودم.

صبح روز بعد، با چشمای گود افتاده بیدار شدم، رفتم تا در های مسافرخونه رو باز کنم. وقتی درها رو باز کردم، لال شدم.

بیرون در، یه مرد با یه کت خز وایستاده بود. نمی‌دونم دقیقا چندوقت اونجا وایستاده بود. روی موهای ظریف و نرم مشکی‌اش دانه های برف زیادی دیده می‌شد. به آرومی نگاهم میکرد.

«لطفا بفرمایید داخل ......» با حالتی عصبی ازش استقبال کردم.

خانم رئیس از پله‌ها پایین اومد و با دیدنش مات و مبهوت ‌شد. سپس، همونطور که از پله ها پایین می‌اومد با لبخند گفت: «چه جوان خوش تیپی. برای صرف غذا اومدی یا اومدی شب رو بمونی.»

«شب رو توی مسافرخونه میمونم.» صداش کمی خشن بود.

«یه بطری از شرابمون رو میخوای که سرما رو ازت دور کنه و تنت رو گرم کنه؟» خانم رئیس با مهربانی گفت.

«اره.»

«نه!» از دهنم پرید. هردوشون روشونو برگردوندن تا منو نگاه کنن. لب هام رو تکان دادم و با صدای آهسته گفتم: «اون باعث میشه دل درد بگیرین. چون تحمل الکلتون هم پاییینه، مشروب نخورین.»

«پس نمیخورم.» گفت و دنبال صندلی گشت تا بشینه.

خانم رئیس نزدیک تر شد، شانه ام رو لمس کرد و با صدای آهسته ای گفت: «مردته؟»

دهنم رو باز کردم ولی نمیدونستم چی بگم.

«اگه مردت نیست، پس من میگیرمش.»

«هی!» اظطراب داشتم، «اون فقط بیست سالشه!» گاو پیر علف جوان میخوره «یک اصطلاح چینی به معنای رابطه ای است که در آن یکی از طرفین به طور قابل توجهی از طرف دیگر بزرگتر است»

«اوه، اون واقعا دوست نزدیکیه، پس الان باید مضطرب باشی.» خانم رئیس با صدای بلند خندید و شانه ام را هل داد: «چرا کارو سخت می کنی؟ همچنین مرد خوش تیپی جلوته، سریع دست به کار شو و فتحش کن!»

چند قدم تلو تلو خوردم تا بهش برسم و روی پاهام محکم وایستم، ازش پرسیدم: «چی میخواین سفارش بدین؟»

مژه هاش که انگار با دونه های برف پوشیده شده بودن رو تکون داد. بزور جلوی خودمو گرفتم دستمو دراز نکنم بهشون دست نزنم.

«یکم سردمه...»

«خب؟ براتون آب گرم بریزم؟ اینجا خیلی ساده هست و امکانات زیادی نداره، واسه همین میترسم به غذای شمال عادت نداشته باشین.»

به آرومی سرش رو تکون داد و گفت: «تصمیم با خودت.»

در حین ریختن آب، با خودم فکر کردم که وضعیتم خیلی مزخرفه، خیلی راحت، بهش اجازه دادم که رگ و ریشه قلبمو بهم بزنه. نه می‌تونستم وانمود کنم چیزی نشده، نه می‌تونستم باهاش تند حرف بزنم و بهش تشر بزنم.

کاسه بزرگ آب رو بالا برد. لب های رنگ پریده اش با آب داغ تماس پیدا کردن و بلافاصله رنگ سرخ به خودشون گرفتن.

«خوابم میاد.» با چشمای معصوم و ترحم انگیزش منو نگاه کرد.

«می‌برمتون طبقه بالا.» یعنی با عجله از پایتخت اومد اینجا؟ بعیده، حتما از قبل همین دور و اطراف بود؟

وضعیت مسافرخونه این شهر مرزی زیاد خوب نیست. واسه همین یه لحاف اضافی برداشتم تا تختش رو مرتب کنم و گفتم: «کمی استراحت کنید. تخت اینجا سفته. براتون آتش روشن میکنم...»

قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم خودشو پرت کرد طرفم.

«لینگ شو...» منو به طرف تخت هل داد. تو دماغی اسمم رو صدا میکرد.

«هی هی…… تو…… دور شو…… دارم می‌میرم……» داشتم خفه می‌شدم!

با اکراه دور شد. همون لحظه غلط زدم تا خودمو نجات بدم.

«گرفتمت.» سرشو روی شانه ام گذاشت و نفس راحتی کشید.

«اینجا چیکار میکنی...» به تیرهای سقف نگاه کردم و با بغض گفتم: «چرا زندگی راحت توی قصر رو ول کردی و اومدی اینجا به خودت سختی بدی؟»

«هوم، اگه توی قصر انقدر راحت بود پس تو چرا اومدی اینجا؟» جواب داد.

حرفی برای گفتن نداشتم.

«میدونم که دوستم داری.» اون گفت، نمیتونست غرورشو پنهان کنه.

دارم خفه میشم.

یان شیائو وو گفت،«توی خواب هم اسم منو صدا میزدی، وقتی کما بودی مدام اسم منو تکرار میکردی، وقتی من رفتم گریه میکردی.»

«نمیدونستم.» با لحنی خشک گفتم.

«من از یان شیائو وو خواستم که به خوبی ازت مراقبت کنه، ولی انتظار نداشتم که اینقدر بی فایده باشه و اجازه بده فرار کنی.»

«چی؟» خشکم زده بود، بعدش برگشتم و نگاهش کردم.

«اولش قصد داشتم وقتی پیدات کردم، مجازاتت کنم. ولی بعد دیدنت، طاقت انجام اون کارو نداشتم.» روشو برگردوند. گفت: «لینگ شو، بالاخره من توانایی محافظت از تو رو دارم. لینگ شو، باهام برگرد خونه...»

«نه نمیخوام.» روی تخت دراز کشیده بودم، صرف نظر اینکه سرمو به چپ بچرخونم یا راست، نمی تونم فرار کنم، «پدربزرگ فوت کرده، من دیگه خانواده ندارم. پدربزرگ گفت: زیاد بهت نزدیک نشم.»

کمی مکث کرد، واسه همین سریع یه نفس عمیق کشیدم.

«پدربزرگت اشتباه کرد. من شبیه پدرم نیستم. او نمی‌تونست از مادر من صیغه سلطنتی خودش مح...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب خدمتکار وفادارتون خودش شکارچیه را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی