خدمتکار وفادارتون خودش شکارچیه
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر6
بعد ده روز زندگی خارج از شهر، جراحاتام تقریبا خوب شدن. توی همون روستا یه خاله پانسمان هامو عوض میکرد. کم کم متوجه شدم هرچه میگذره عجیب تر به یان شیائو وو نگاه میکنه.
یه روز که داشت پانسمان هارو عوض میکرد، پرسید: «دختر، شیائو وو داداش بزرگته یا شوهرت؟»
جواب دادم: «برادرم.»
«چرا شبیه هم نیستین پس؟»
من شبیه مادرمم و اون شبیه باباش.
«اوه...» خاله یه لحظه غمگین شد، بعدش گفت: «داداشت نامزد داره؟»
ایناهاش، حالا سر و کله یه واسطه گر ازدواج پیداش شد!
با احساس آه کشیدم. یان شیائو وو بزرگ شده و به سن ازدواج رسیده. خیلی از دخترای روستا بهش نگاه های عشوه آمیز میندازن، ولی واقعا یبسه و حالیش نمیشه، برای بزرگ کردنش کلی خون و دل خوردم و الان دیگه مردی شده، دیگه وقتشه براش آستین بالا بزنم.
«هنوز کسی رو نداره. داداشم امسال میشه 21 سال. چون پدر و مادرمون زود فوت کردن، واسه همین تاالان تصمیم جدی برای ازدواجش نگرفتیم. داداشم توی هنرهای رزمی کسیه برای خودش، می تونه به میدون جنگ بره و یا تو ارتش خدمت کنه. مرد صاف و ساده ایه، ولی متاسفانه هیچ دختری بهش علاقه نداره.»
«چطور ممکنه؟!» خاله پرید وسط حرفم، «شیائو وو مرد خیلی خوشتیپیه. همچین جوون رعنایی رو کم پیش میاد ببینی. کلی از دخترای روستا دوستش دارن! اگه ازدواج نکرده ، این موضوع رو به من بسپار!»
با لبخند گفتم: «پس باید شمارو به زحمت بندازم....»
پدربزرگ همیشه امیدوار بود من و شیائو وو باهم باشیم. می گفت یان شیائو وو یه بچه صاف و صادقه، یه عمری باهام خوش رفتاری میکنه و همچنین می تونه ازم محافظت کنه. با این حال من همیشه اونو به چشم برادر بزرگترم میبینم. بعضی مواقع خیلی خنگه، واسه همین بیشتر حس میکنم جای برادر کوچیکترمه. هرچی نباشه ما مثل برادریم که با لیو شی فرق داره. ولی، دقیقا نمیدونم چی راجب لیو شی فرق داره... وای اگه بدونم، میتونم دقیقا یکی شبیه اونو واسه خودم پیدا کنم و دوستش داشته باشم.
صبر میکنم تا یان شیائو وو رو به دستای مطمئن بسپارم، بعد که جراحاتم کم و بیش خوب شدن، میتونم پایتخت رو ترک کنم. دیگه لازم نیست پزشک سلطنتی باشم. واسه همین میتونم یه مرد برای خودم پیدا کنم و هرچی دلم میخواد بچه پس بندازم!
خاله خیلی کاردرسته، یان شیائو وو رو سه سوته گرفتن.درحال دویدن اومد سمتم: «بریم.»
«چی؟» سرمو بالا اوردم و گوشمو جلو اوردم.
«دخترای اینجا...» یان شیائو وو برای یه لحظه نمیدونست چی بگه و بعد گفت: «خیلی جسورن!»
یکم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بقیه جسور نیستن. یان شیائو وو خیلی خله.
دستی به صندلی کشیدم و گفتم: «یان شیائو وو، بشین. یه چیزی باید بهت بگم.»
وحشت زده بهم نگاه کرد و نشست.
مکثی کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «شیائو وو آه... تو دیگه بچه نیستی، دیگه 21 سالت شده.»
سرش رو سریع تکون داد.
«همیشه که نمیتونم مراقبت باشم. دیگه بزرگ شدی، پس باید روی پای خودت وایستی.»
یان شیائو وو همچنان گیج بود. بعد یه مدت گفت: «دقیقا کی ازم مراقبت کردی؟»
«پدربزرگ قبل از مرگ تورو سپرد دست من...»
«برعکس گفتی؟»
«من تورو بزرگت کردم...»
«خدایی داری برعکس میگی...»
«دیگه باید عروسی کنی...»
«برعکس داری میگی، برعکس...»
«از اونجایی که یه دختر پیدا کردم که حاضره باهات عروسی کنه، تنها کاری که باید بکنی اینه که عروسی کنی.» دستی به شانهاش زدم تا آرومش کنم: «اینجا جای خوبیه، یه طرف کوه یه طرف آب. نزدیک پایتخت و رفت و آمد راحته. دخ...
کتابهای تصادفی
